شماره ۳۳۶ | ۱۳۹۳ سه شنبه ۳۱ تير
صفحه را ببند
«علی»، کارتن‌خواب 47ساله:
سگ را بغل می‌کردم و می‌خوابیدم

|طرح نو| سینه پهنی که دارد آن‌قدر به آدم اعتماد به نفس می‌بخشد که فکر می‌کند می‌شود با او در محله‌ای که خطرهای از قبل پیش‌بینی شده بسیاری امکان قوع دارد، قدم زد. یکی از انگشت‌های دست چپش را باندپیچی کرده، می‌گوید به خاطر کارهای زیاد برای همدردهایش است. تی‌شرت مشکی پوشیده و آن را در شلوارش گذاشته. خودش را بچه جنگ معرفی می‌کند.  موهای پشت گردن او مانند گام‌هایی که برمی‌دارد، بلند است؛ این را وقتی که داشتیم مکان مناسبی برای حرف‌زدن پیدا می‌کردیم، متوجه شدم. قول می‌گیرد که راحت و عامیانه صحبت و از به‌کار بردن جمله‌های کتابی دوری کنیم. می‌گوید که خیلی کم‌ حرف می‌زند و نخستین‌بار است که می‌خواهد داستان زندگی‌اش را برای کسی تعریف کند. اما باور کنید که 1700کلمه پیش‌رو، شرح حرف‌های ما با «علی آقا»، کارتن‌خواب کم‌حرف 47 ساله است.

 

  دلیل کارتن‌خوابی فردی با این بدن قوی و آماده چه چیزی می‌تواند باشد؟
قبل از این‌که ازدواج کنم، در یک خانواده عادی بزرگ شدم و مادر را هم از بچگی ندیدم. بعد از 12‌سال فهمیدم شخصی که دارد مرا بزرگ می‌کند، مادر من نیست. همین مساله باعث شد که از خانه طرد شوم. طرد شدن هم باعث شد که پیش برادرم بروم.  آنجا شرایط زندگی برایم سخت بود و داشت بین برادرم و زنش فاصله می‌افتاد. از آنجایی هم که نتواستم درس بخوانم، مجبور به کار کردن شدم. از بچگی خلاقیت خوبی داشتم، مثلا کارهای دستی خوبی می‌ساختم. به کارهای فنی علاقه داشتم و در یک گاراژ مشغول به کار شدم. محیط گاراژ هم طوری بود که همه‌رقم آدم در آن رفت و آمد می‌کرد و من کم‌کم با موادمخدر آشنا شدم.
  می‌توانم بپرسم با چه نوعی؟
در ابتدا با حشیش آشنا شدم. 14، 15‌سال این مواد را مصرف می‌کردم و نمی‌دانستم که اعتیادآور است. فکر می‌کردم کسی معتاد است که تزریق می‌کند، کنار خیابان می‌خوابد، کثیف می‌گردد و دزدی می‌کند. دیگر نمی‌دانستم که پایه اصلی این راه، همین سیگار، حشیش و هرنوع ماده مخدر دیگر است. من این آگاهی را نداشتم.
  کار در گاراژ را ادامه دادید؟
رفته‌رفته کارکردن برایم تعریف متفاوتی پیدا کرد و دنبال راه کوتاه‌تری برای پول پیداکردن بودم. کم‌کم دست به دزدی زدم و باعث شد که پله‌های ترقی مادی را سریع‌تر طی کنم. بعد با تریاک آشنا شدم. 4، 5‌ سال تریاک مصرف کردم. نمی‌دانستم عمل دارم و اگر این مواد را نکشم، خمار می‌شوم. کار بعدی‌ام طوری بود که دخل‌دار بودم. 3‌سال در مشهد فراری شده بودم و مجبور بودم مکانی کار کنم که دیگر از آنجا بیرون نیایم. در این سال‌ها مصرف شیره و تریاک داشتم، بدون آن‌که متوجه اعتیادم باشم. بعد از 3‌سال به دلیل آن‌که آنجا از لحاظ بهداشتی مکان مناسبی نبود و آبش انگل داشت، توسط اداره بهداشت بسته شد.  من هم مجبور شدم به خانه خواهرم بروم.
  یعنی خواهر شما هم متوجه اعتیاد تان نشده بود؟
صبح یکی از روزها که در خانه خواهرم از خواب بیدار شدم، دیدم که دل‌پیچه‌های عجیبی دارم و اطلاع نداشتم که از روی خماری است. داماد ما مصرف‌کننده بود و متوجه این علایم در بدنم شد.  از من پرسید: «چیزی مصرف می‌کنی؟» من هم گفتم «آره، مصرف می‌کنم». بعد رفت و موادی که مصرف می‌کرد را در چای حل کرد و گفت: «این را بخور، خوب می‌شوی». وقتی که چای را خوردم، انگار آبی روی آتش ریخته شده است. اینجا بود که دامادمان گفت: «علی، عملی شدی رفت».  این حرف خیلی به من برخورد. اصلا باور نمی‌کردم که روزی عملی شوم. من از لحاظ جسمانی قدرت زیادی داشتم و حسابی‌ تر و فرز بودم. همین مساله باعث شد که مواد را کنار بگذارم. 45 شب درست نخوابیدم. این حرف به من برخورده بود و خودم نمی‌خواستم مواد بکشم. ترک کردم، اما بدبختانه نمی‌دانستم که بعد از ترک نباید با یک مصرف‌کننده در ارتباط باشم و مواد مصرفی را ببینم. بین بچه‌های مصرف‌کننده می‌رفتم تا مصرف آنها را ببینم و بگویم که من دیگر مصرف نمی‌کنم. کم‌کم ناخواسته در شرایط مصرف قرار گرفتم و آنها گفتند که هروقت بخواهی با کشیدن هرویین در 3 روز می‌توانی این مواد را کنار بگذاری. من هم دوباره مصرف کردم و به خودم آمدم و دیدم 8‌سال است که مصرف‌کننده هرویین هستم و هنوز آن 3 روز نیامده است. طی این مسیرها بدبختی‌های زیادی کشیدم که اگر بخواهم تعریف کنم چند کتاب چندصد صفحه‌ای می‌شود.
  در ابتدای صحبت‌ها گفتید که ازدواج کرده‌اید. چطور تشکیل زندگی دادید علی آقا؟
خواستم ازدواج کنم. تا حالا که به این سن رسیده‌ام دنبال هیچ خانمی نرفته‌ام. دختری مرا دوست داشت و رفته‌رفته با هم بیشتر آشنا شدیم. وقتی که قرار شد ازدواج کنیم، خانواده‌اش قبول نکردند. من هم بدون فکر به عواقب این کار همراه با آن دختر فرار کردم. هیچ‌کدام از خانواده‌ها راضی به این وصلت نبودند. وقتی که فرار کردیم، تشکیل زندگی دادیم. اول ازدواج، زیرزمینی را 40‌هزار تومان اجاره کردیم. کل وسایل خانه هم در 2روفرشی 12متری، یک کمد 3‌تکه خالی و 4 پُشتی خلاصه می‌شد. 2ماه یک بشقاب استیل با 2قاشق و یک پیک‌نیک صاحبخانه پیش من بود و هر روز یک تن‌ماهی با 2 تخم‌مرغ می‌خریدم و شب‌ها می‌خوردیم. صبح هم که می‌شد سرکار می‌رفتم و هیچ‌چیزی برای خوردن نداشتم، در خانه هم چیزی برای خوردن همسرم پیدا نمی‌شد. آن‌وقت‌ها روزی 550 تومان حقوق می‌گرفتم. در تنگنا بودم و می‌خواستم سریعا به امکانات بیشتری برای زندگی برسم. در مقطع سنی‌ای هم قرار داشتم که هیچ حرفی را از کسی قبول نمی‌کردم. درست جلوی چشمان طرف مقابل می‌ایستادم و می‌گفتم: «اندازه من که متوجه نیستی».  فکر می‌کردم از ماهواره تا آفتابه را خودم متوجه هستم. در آن گاراژی که کار می‌کردم به من پیشنهاد داده شد که اگر از ارومیه هرویین بیاورم، گرم 2‌هزارتومان آنجا را می‌توانم در تهران 12‌هزار تومان بفروشم.
  قبول کردید؟
دیدم با روزی 550تومان نمی‌توانم زندگی کنم و پیشنهاد را پذیرفتم. به من گفته شد اگر همراه با 30گرم هرویین دستگیر شوم، اعدام خواهم شد. من هم گفتم 29گرم همراه خودم می‌آورم. اما کار به جایی رسید که من از ارومیه با 500گرم هرویین در جیب به تهران می‌آمدم. در عرض 11ماه خانه و ماشین خریدم، زنم حدود 320گرم طلا داشت و فکرش را هم نمی‌کردم بخواهم بیشتر از این دربیاورم. یک لحظه به خودم آمدم و دیدم با 40کیلو حشیش در پاسگاه قلعه‌حسن‌خان گیر افتاده‌ام.
  بعد چه اتفاقی افتاد؟
آن‌وقت، زن رفت، خانه رفت، ماشین رفت. 18ماه در واحد 2 قزلحصار زیرحُکم بودم. هروقت که اسمم را برای ملاقات می‌خواندند، فکر می‌کردم که می‌خواهند آویزانم کنند، با دوستانم در زندان خداحافظی می‌کردم. کم‌کم حُکم من شکسته شد و از حبس ابد به 15‌سال رسید.  
خودتان راضی به جدایی از همسرتان شدید؟
من بدون آن‌که بخواهم زنم را طلاق دادم. او یک زن جوان بود و 3 بچه داشت، نمی‌شد 15‌سال منتظر من بماند. در زندان وکالت دادم و زنم طلاق خود را گرفت.
  بعد از این‌که از زندان آزاد شدید، چه‌کار کردید؟
7سال 2ماه کم، حُکم آزادی‌ام آمد. وقتی به خانه‌ام آمدم، زنم هنوز ازدواج نکرده بود. بچه‌ام مرا نمی‌شناخت و «عمو» صدایم می‌کرد. ناامیدی عجیبی برایم اتفاق افتاد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که به‌خاطر اعتیاد روی نیمکت بخوابم، یا نوشابه خانواده را پر از آب کنم و زیر سرم بگذارم، یا تا نصفه‌های تنم در سطل آشغالی بروم تا غذایی پیدا کنم. اگر می‌دانستم این اتفاق می‌افتد، هیچ‌وقت حتی پُکی به سیگار نمی‌زدم. به خودم آمدم و دیدم 3‌سال است که زیر یک میز پینگ‌پنگ در دروازه‌غار خوابیده‌ام. خدا شاهد است برایم اتفاق افتاده که از شدت سرما سگ را بغل کردم و خوابیده‌ام. برای درآوردن خرج عملم دزدی می‌کردم و سر همه کلاه می‌گذاشتم.

چه مدتی از زندگی را با کارتن‌خوابی گذراندید؟
من 20ماه کارتن‌خواب بودم، اکثرا هم در دروازه‌غار.
در این محله با یاوران جمعیت آشنا شدید؟
بله. می‌دیدم که هر هفته آدم‌هایی می‌آیند و فقط به کارتن‌خواب‌ها غذا می‌دهند. آدم‌های خوش‌قیافه‌ای بودند که خیلی عادی با ما دست می‌دادند و احوالپرسی می‌کردند، با مایی که بوی گندمان آدم‌های دیگر را از 10متری‌مان پراکنده می‌کرد. من هنوز هم بزرگترین آرزویم این است خانمی را ببینم که در یک زمستان شال، دستکش و کاپشن خود را درآورد و به من داد و برایم پتویی آورد. این گرما و محبت باعث شد که من طرف یاوران کشیده شوم. من بارها ترک کرده بودم، آنقدر که خانمم به من می‌گفت: «برو و ترک‌کردن‌هایت را ترک کن». اما الان یک‌سالی می‌شود که پاک هستم. به این باور رسیده‌ام که خدا باید دست ما را بگیرد. من اصلا باور نمی‌کردم که بتوانم یک‌ساعت بدون موادمخدر زندگی کنم. من دست تک‌تک یاوران جمعیت «طلوع» را می‌بوسم. واقعا مدیون آنها هستم و تنها کاری که برای تشکر از آنها می‌توانم انجام بدهم این است که پاک بمانم.  
الان در «طلوع» چه کار می‌کنید
علی آقا؟
صادقانه بگویم. من طلوع را برای فرار کردن از دست سرما و بی‌مکانی انتخاب کرده بودم. این‌که جایی را پیدا کنم، سروسامانی بگیرم و از آنجا بیرون بزنم و دوباره شروع کنم. اما وقتی که پایم را در مجموعه گذاشتم، نیرویی به من کمک کرد و افکار شیطانی را از ذهنم خارج کرد. دیدن همدردهایم در «طلوع» روشنی در دلم ایجاد کرد و راهی برای خودم انتخاب کردم. در مرحله بعد خواستم حرکت مثبتی برای همدردهایم در «طلوع» انجام دهم، کاری از دستم برنمی‌آمد. متوجه شدم که قسمت خیاطی ظرفیت دارد که تقویت شود، من هم خلاقیت خوبی داشتم. یک‌ماه فقط به کار خیاط آنجا نگاه کردم و بعد از آن دوختن را یاد گرفتم و حالا در این بخش مشغول به
فعالیت هستم. 


تعداد بازدید :  310