شماره ۳۶۸ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۱۰ شهريور
صفحه را ببند
عباس جان

مي‌بيني كه زبانم نمي‌گردد! به مرگ فكر نمي‌كنم. مرگ ايستگاه آنهایی است كه شهامت و شجاعت زندگي را ندارند. مرده‌هايي را مي‌شناسم كه به محض شنيدن نام تو و امثال نادر تو، از جا مي‌جهند، گونه‌هایشان سرخ مي‌شود، دنبال مفري مي‌گردند تا بگريزند و رها شوند از زير فشاري كه سلامت و صداقت و صاف و ساده بودن تو بر شیادی، حقه‌بازي و كلاشي و حقارت و سالوس‌ورزي و خباثت آنها مي‌آورد. ما را با مرگ هيچ كاري نيست عباس. هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق، به دوست، به زندگي، به طبيعت، به كوه، به راستي، به تنهايي، به تو عباس!  در تمام اين خطوط، اتفاق دوستي تو با همه دوست‌داشتني‌هاي جهان سكون‌زده ما جاري است. بيراه نيست؛ اتفاق دوستي در يك لحظه اتفاق مي‌افتد. سال‌هاي دوستي‌ام با تو اين بوده: هميشه قبل از آن كه فكر كنيم اتفاق مي‌افتاده... حالا در همان لحظه ايستاده‌ام؛ همان اتفاق... اين‌جوري نيست؟! جايش كه جا باشد شاه آس‌ات را مي‌گذاري: الهي بميري محسن! اتفاقي نيفتاده؟! چه اتفاقي افتاده پازن صخره‌هاي بينالود، تاب خواب بسته روی ديواره‌هاي علم‌كوه، هيماليا، اورست... مرد افق‌هاي عمودي، عباس...  کجایی؟


تعداد بازدید :  160