شماره ۶۸۳ | ۱۳۹۴ شنبه ۱۸ مهر
صفحه را ببند
متهم شماره یک!

شهرام شهيد‌‌‌ي طنزنویس

[email protected]

تلفن کردم مغازه برايم چند قلم جنس بفرستد. مغازه‌دار گفت: چشم فقط اجناس ما کمی گران شده‌ها. می‌دونين که توليد طلا در جهان کاهش پيدا کرده و قيمت‌ها کشيده بالا. چيزی نگفتم. بعدا تلفن کردم به آژانس و یک ماشین خواستم. متصدی آژانس گفت: کرایه‌ها کمی گران شده‌ها. حتما واقفید که قیمت جهانی طلا بالا رفته. گفتم: بله.
با فرهاد رفتیم یک کافی شاپ دنج. آخرش که صورتحساب خواستیم دیدیم باید چهل‌هزار تومان پرداخت کنیم. فرهاد از صاحب مغازه پرسيد: اشتباه نشده؟ کافه‌چی لبخند زد و به صورت‌حساب نگاه کرد و گفت: اوه. يادم رفت بگم بستنی و شیر و کاکائو گرون شده. فرهاد پرسيد: چـرا؟ کافه‌چی گفت: چون عرضه اینها به خاطر گرانی طلا آمده پايين و مصرفشان بالا رفته. موقع خروج به دربان پانصد تومان انعام دادم. دربان گفت: دست شما درد نکنه. فقط به خاطر گران شدن قیمت طلا در جهان و کاهش قدرت خرید هم قشرهای من اگر کمی بيشتر لطف کنید ممنون می‌شم. فرهاد پانصد تومان ديگر به او داد. هنوز از در خارج نشده بودیم که شنيدیم دربان می‌گويد: مسخره‌ها انگار به گدا کمک می‌کنن. رفتیم توی بانک. به متصدی گيشه گفتم: واسه وام فرموده بودين اين مدارک رو بيارم. گفت: از امروز بهره وامت چند‌درصد بيشتر شده. پرسيدم: چرا؟ متصدی جواب داد: طلا گران شده و تو بازار بحران ايجاد کرده. روی همه چيز هم تأثير گذاشته. دیشب رفته بودم آرايشگاه. موهايم را کمتر از دفعه قبل کوتاه کرده اما از هر دفعه بيشتر هم پول گرفت. که چی؟ که طلا گرون شده. درک می‌کنين که؟
آمدیم کنار خيابان. يک گدا جلویمان را گرفت و گفت: سه روز می‌شه نون نخوردم. يک پولی به من بدین. خير ببينین. دست کردم توی کیف پولم و يک سکه پانصد تومانی گذاشتم کف دست گدا. مرد به سکه نگاه کرد و گفت: با اين پول حتی نصف نان هم نمی‌دهند. گران شده‌ها. و سکه را انداخت دور و از تو کيسه پولش يک اسکناس دوهزار تومانی درآورد و گذاشتش کف دست من. گفت: بيا بابام جان. تو بيشتر نياز داری. وقتی گدا رفت يک تاکسی جلوی پای ما ايستاد. تا فرهاد آمد در را باز کند راننده داد زد: کرايه‌اش دویست تومان کشيده بالا‌ها. فرهاد دستگيره در را رها کرد و پياده راه افتادیم. جلوی کيوسک مطبوعاتی ايستادیم يکی از روزنامه‌ها نوشته بود با آغـاز بـحران طلا در جهان نرخ قرارداد فوتباليست‌ها افزايش يافت.دختر بچه جوانی کنار کيوسک داشت فال حافظ می‌فروخت. فرهاد طبق معمول دویست تومان انداخت توی کاسه دختر و خواست يک فال بکشد که دختر دست او را گرفت و گفت: سیصد تومان می‌شه! فرهاد حتی حوصله نداشت پولش را پس بگيرد. راهش را گرفت و رفت. وقتی رسيدیم به مغازه‌شان فروشگاه پر از مشتری بود. با صدای بلند به شاگردشان گفت: تابلوی قيمت‌ها را بيار پايين. قیمت جهانی طلا گران شده بايد نرخ‌هامان را ببريم بالا. یکهو دو نفر از مشتری‌ها از روی صندلی بلند شدند و به دست فرهاد دستبند زدند. يکی‌شان از اداره نظارت بر قیمت‌ها آمده بود و ديگری مامور بود منبع شایعات و سرشاخه گرانی‌ها در کشور را شناسایی کند. فرهاد تا آمد به خودش بجنبد بحث بين دو مامور برای اين که کدامشان فرهاد را به اتهام اخلال در اقتصاد کشور بازداشت کنند بالا گرفته بود.

 

دیدگاه‌های دیگران

|
مخالف 0 - 0 موافق
خانه از پایبست ویران است دیدید گفتم کار این مملکت با رفع تحریم درست نمیشه

تعداد بازدید :  432