| امیررضا سلطان الکتابی |
کمی نور از پشت توده ابرها آمد،
ماه رخ نشان میداد و مرا مجبور کرد که کمی عقب بروم تا با دقت بیشتری نظارهگر نور باشم.
بطری را سر کشیدم و در خیال خود کمی از ابر را پس زدم تا نور از پشت شیشه عینکم به مردمکی برسد که کمی نازک شده بود، فیلتر سیگار را روی ماه خاموش کردم تا اثری از خودم تا ابد بگذارم،
تســـــــس!
باز در انبوه ابرها به مشامم عطر طبیعت میخورد، بوی کود تازهای که به درختان داده بودند،
بوی خیس برگهایی از جنس کاج و سروهایی خمیده،
و باز بطری آب را سر کشیدم تا بیشتر ماه را ببینم، آنگونه به یاد دارم که اینجا سالها پیش حیات طور دیگری بود،
گویی بعد از سفر به ماه همهچیز تغییر کرده بود، یکبار هم با آتش نگاهها بر پیکره این کفن در دست، روشن کردم...
در سوسوی ماه مغموم و ابر گرفته، سایهای از کسی را دیدم که سیگار میکشید ولی نمیخواست، غم میخورد ولی نمیخواست، بطری در دست داشت اما نمیخواست و بوی کود کماکان بهمشام میرسید.
تســـــــس!
اگر جاذبه معنی دیگری داشت من خلافش را ثابت کردم، چندبار با کفش روی ماه زدم و ابرها را جابهجا کردم تا اینکه حلقههایی تشکیل شد،
در حلقه اول خودم را دیدم،
در حلقه دوم خود خودم را،
و در حلقه سوم ماهی که شکل عوض میکرد.
بطری خالی و مچالهای از کفن در دست رو کنار ماه گذاشتم،
نمیدانم فردا هم باران میبارد تا باز آب در سطحی جمع شود و من با ماه بازی کنم یا خیر...