شماره ۳۶۷ | ۱۳۹۳ يکشنبه ۹ شهريور
صفحه را ببند
بیا و مرا اهلی کن

| آنتوان دو سنت ‌اگزوپری |

روباه پيدا شد. روباه گفت: سلام. شازده كوچولو مودبانه جواب داد:  سلام... شازده‌كوچولو به او پيشنهاد كرد: بيا با من بازي كن. من خيلي غمگينم. روباه گفت: نمي‌توانم با تو بازي كنم. مرا اهلي نكرده‌اند. شازده كوچولو آهي كشيد و گفت: ببخش. اما كمي فكر كرد و باز گفت: «اهلي‌كردن» يعني چه؟... روباه گفت: اين چيزي است كه تقريبا فراموش شده است. يعني پيوند بستن... مثلا تو براي من هنوز پسر بچه‌اي بيشتر نيستي، مثل صد‌هزار پسر بچه ديگر. نه من به تو احتياج دارم، نه تو به من احتياج داري. من هم براي تو روباهي بيشتر نيستم، مثل صد‌هزار روباه ديگر. ولي اگر تو مرا اهلي كني، هردو به هم احتياج خواهيم داشت. تو براي من يگانه جهان خواهي شد و من براي تو يگانه جهان خواهم شد.  شازده كوچولو گفت: كم‌كم دارم مي‌فهمم. يك گل هست كه گمانم مرا اهلي كرده باشد... روباه دنبال سخن پيشين خود را گرفت: زندگي من یكنواخت است. من مرغ‌ها را شكار مي‌كنم و آدم‌ها مرا شكار مي‌كنند. همه مرغ‌ها شبيه هم‌اند و همه آدم‌ها شبيه هم‌اند. اين زندگي كمي كسلم مي‌كند. ولي اگر تو مرا اهلي كني، زندگي‌ام مثل آفتاب روشن خواهد شد و آن وقت من صداي تو را خواهم شناخت و اين صداي پا با همه صداهاي ديگر فرق خواهد داشت. صداي پاهاي ديگر مرا به سوراخم در زيرزمين مي‌راند ولي صداي پاي تو مثل نغمه موسيقي از لانه بيرونم مي‌آورد. علاوه بر اين، نگاه كن. آنجا آن گندمزارها را مي‌بيني؟ من نان نمي‌خورم. گندم براي من بي‌فايده است. پس گندمزارها چيزي به ياد من نمي‌آورند و اين البته غم‌انگيز است ولي تو موهاي طلايي داري. پس وقتي كه اهلي‌ام كني، معجزه مي‌شود.  گندم كه طلايي‌رنگ است، ياد تو را برايم زنده مي‌كند، بيا و مرا اهلي كن. شازده كوچولو گفت: دلم مي‌خواهد ولي خيلي‌ وقت ندارم. بايد دوستاني پيدا كنم و بسيار چيزها هست كه بايد بشناسم. روباه گفت: فقط چيزهايي را كه اهلي كني مي‌تواني بشناسي. آدم‌ها ديگر وقت شناختن هيچ‌چيز را ندارند.
بخشی از کتاب شازده‌کوچولو


تعداد بازدید :  274