شماره ۳۶۶ | ۱۳۹۳ شنبه ۸ شهريور
صفحه را ببند
درِ آهنی

|  مارگارت اتوود|

تو انتظار یک جاده را داشتی، یا یک رود خانه، قایق، دروازه یا یک نگهبان را. همه چیز مهیا بود  اما هیچ کدام آنطور که تو تصورمی‌کردي از آب در نیامد. جاده با پیاده روهایی که همیشه بر آن قدم می‌زدي، فرقی نداشت. هر دو آسفالتشان همسان بود. کثیف، همراه با آدامس‌هاي خاك خورده و چسبیده به تنشان و آب دهان تازه.پاهایت بسیار خسته بودند. وقتی به رودخانه رسیدي بیشتر به مجراي فاضلابی شباهت داشت، راکد؛ با جلبک‌ها و کیسه‌هاي پلاستیکی شناور روي آب. قایقی با تن پوسیده‌اش در آب لنگر انداخته بود، اما به آن هیچ دسترسی نبود. در عوض پیاده‌رو، تو را به آنسوي یک پل آهنی و بزرگ می‌برد، پلی به رنگ خاکستري . پس از آن، دیواري با خشت‌هاي قرمز تا ابدیت پیش می‌رفت. روي دیوار پوسترهایی نصب شده بودند. تبلیغات یک نمایش یا فیلم؛ همان یک پوستر دوباره و دوباره پشت سر هم چسبانده شده بود. آنها صورت یک زن را نشان می‌دادند، زن انگار غافلگیر شده باشد، دست‌هایش در هوا به حالت دفاع، معلق بود. حروفی روي آن نوشته شده بود، به رنگ‌هاي آبی و نارنجی، به اضافه تیترهاي مشهور ازروزنامه ها، اما به گونه‌اي که آن را نمی‌توانستی بخوانی. چند اسم هم روي دیوار نقاشی شده بودند که تو هیچ کدامشان را نمی‌شناختی. دیگر، یک نماد گلابی و دستخطی که تو را به یاد حیواناتی می‌انداخت که دلقک‌ها، روز تولد کودکان، از بادکنک‌ها، می‌ساختند! بالاخره به دروازه رسیدي. در آهنی در عمق دیوار آجري. بدنه دروازه، فرورفتگی زیاد داشت؛ گویا که مردم آن را محکم لگد زده باشند. پاسبانی  بر آن تکیه داده بود. از قیافه اش پیدا بود، چند وقتی می‌شود، خواب خوشی نکرده است؛ با شلوار«لی » کهنه، ته ریشی پهن، کفش هایی پاره، به اضافه کوله پشتی سوراخ شده لم داده کنار پایش.
برشی از «دروازه بهشت»

 


تعداد بازدید :  303