شماره ۶۵۳ | ۱۳۹۴ پنج شنبه ۱۲ شهريور
صفحه را ببند
نگاهی به برهم‌کنش المان‌های هنری و حقوق شهروندی
کلام پیش نمی‌رود چراغ‌های شهر را روشن کنیم!

| سیداصغر نوربخش  | فعال‌فرهنگی|

«هاینریش‌ هاینه» شاعر و البته خبرنگار خبره آلمانی در قرن نوزدهم میلادی بود که تعریف‌های زیادی از او کرده‌اند. اما این همشهری «باخ» و «موتسارت» و «بتهوون» یک جمله دوست‌داشتنی درباره موسیقی دارد، می‌گوید: «هرجا که کلام نتواند پیش برود، موسیقی آغاز می‌شود». احتمالا همه ما این جمله معروف او را بارها به همین صورت یا با ویرایش‌های مختلف، شنیده و شاهد بوده‌ایم که چطور همه‌چیز تا مدت‌ها به نفع موسیقی رقم خورده است. «گادامر» هم (دیگر همشهری ‌هاینه که فیلسوف شناخته‌شده‌ای است)، در آخرین روزهای زندگی‌اش گفته است: «ما هرگز نمی‌توانیم واژگانی را بیابیم که چیزی را به‌طور قطع بیان کنند.» (حقیقت و زیبایی، بابک احمدی، نشر مرکز)
ما می‌خواهیم به موضوع «حق» و «حقوق‌شهروندی و شهرنشینی» و مشکلات امروز و گرفتاری‌های انسان مدرن و نادیده گرفتن انسان توسط دولتمردان (صرف‌نظر از این یا آن دولت در ایران یا جهان) و دردسرهای عدیده دود و آهن و‌ هزار گرفتاری و دشواری زندگی امروز حضور در خراب‌آبادی به‌نام «شهر» بپردازیم و از یک پیکار آدم‌خراب‌کن و مسئول‌داغ‌کن خود را سربلند بیرون بکشانیم و انگشت نشانه و میانی را تا می‌توانیم از هم باز می‌گذاریم و انگشت‌های دیگر را می‌بندیم تا بگوییم که «پیروزیم!»

الزام مدرن‌شدگی

آنچه در مقدمه آمد، برخی ایرادات شهر در یک جمله بود. مضاف بر درستی این ایرادات و گرفتاری‌ها، شهر سوراخ و روزنه‌های بسیاری دارد که ما با نادیده‌گرفتن‌مان، آنها را می‌بندیم و نمی‌گذاریم از آنها نوروصدا و نسیمی به بیرون درز کند. چند‌سال پیش یکی از مدیران دوره قبل به همایشی آمد و گفت که «بالاترین مشکل شهر ما (یعنی پایتخت) در رابطه با امنیت پایین معابر، نبودن نور کافی در شب‌هاست. آقایان به جای آن‌که خیابان‌ها را برای خودروهای دودزا و ویرانگر عریض و طویل کنند، بهتر است که به فکر باز کردن راهی برای حضور و عبور و مرور انسان‌ها باشند». بعدا از دوستی شنیدم که برای برخی این حرف بدجوری گران و غیرقابل هضم بوده است، بنابراین آن مدیر پرحرف (!) را به مرخصی دایم فرستاده‌اند. هنوز هم البته بعد از صحبت‌های آن مدیر زودبازنشسته، مشکل همچنان باقی است. انسان و حضور او در شهر، در درجه چندم است. برای اتوبوس‌های غول‌پیکر، خودروهای رنگ و وارنگ، قطار شهری و غیرشهری، ترمینال‌های چهارگانه، اسب و قاطر و ماشین‌دودی و بسیاری اقلام و اجناس غیرانسانی برنامه‌ریزی و هزینه شده است. الان خود همین انسان که باید از این موجودات بی‌احساس، بهره بگیرد، عملا مورد بهره‌کشی واقع می‌شود. البته اگر بخواهیم دراین‌باره حرف بزنیم مطمئنا به جایی نمی‌رسیم چراکه باید از الزامات زندگی مدرن بگوییم یا هر چیز دیگر که در این دوره، الزاماتی را با خود داشته است و قصه، قصه «آب در‌ هاون کوبیدن است» یا «حسنی به مکتب نمی‌رفت...»!

نگاه مردود افلاطونی

با تمام آنچه گفته شد، ناچاریم چون همیشه، برای آن‌که مدیران اروپادیده و روشنفکر شده‌مان را کمی متهیج کنیم تا در وانفسای زمستان ایده و خلاقیت که شهر را معطل گذاشته است، پیشنهاداتی بدهیم تا کاری کنند کارستان تا شاید (حداقل از منظر خودمان) اوضاع شهر بهتر شود. حداقل، «کمی» بهتر. اگر بخواهیم نگاه‌مان را اندکی مدرن کنیم و از ورطه تفکر و تصور افلاطونی خود را دمی بیرون بکشیم شاید بتوانیم راه به‌جایی ببریم. افلاطون مگر چه گفته است؟ فیلسوف بزرگ یونان باستان می‌گوید: «فرمانروایانی منصوب خواهند شد که به کلی برای انجام تکلیف نگهبانی فاقد شایستگی و صلاحیت‌اند، یعنی برای مراقبت و آزمودن فلزهای زر و سیم و مفرغ و آهن در نژادها، آهن با سیم مخلوط خواهد شد و مفرغ با طلا و از این اختلاط، تنوع به دنیا خواهد آمد و بی‌قاعدگی پوچ و عبث و هروقت اینها به جهان آیند، ستیزه و دشمنی از آنها متولد می‌شود.» (جامعه باز و دشمنان آن، کارل پوپر، نشر خوارزمی) و همانجا بلافاصله اضافه می‌کند «پس هرجا اختلاف پدید آمد، دودمان و زایش آن را باید بدین‌گونه توصیف کنیم.» ما این‌جا می‌خواهیم بگوییم که شهر جایی است برگرفته و تشکیل شده از چندین و چند خرده‌فرهنگ مختلف. بنابراین «اختلاط» و «تنوع» به خودی‌خود در ذات شهر وجود خواهد داشت. اما حتما راه‌هایی وجود دارد برای مقابله با این «بی‌قاعدگی» و «ستیزه‌گری» موردنظر جناب افلاطون. شهرهایی در ایران بوده‌اند که در آنها کمتر چنین موارد بغرنج و پیچیده‌ای به وجود آمده که همه را کلافه و عاصی کند و دست آخر به جان هم بیندازد. یک مثال نسبتا درست و کمی نزدیک به واقعیت، همین شهر یزد است. یا شهرهای کوچکتر و کمتر دست‌خورده‌تر دیگر. در این شهرها کمتر مشکل رفتار انسانی را شاهد هستیم که نشأت گرفته از محیط ناموزون و به اصطلاح مدرن شده شهری باشد. وجه مشترک همه اینها، داشتن نگاه هنرمندانه انسان‌محور در سراسر کوچه‌ها و کوی‌ها و خیابان‌ها و میدان‌های شهر است. واقعیتی است این موضوع، شعاری در کار نیست. هنر همیشه به داد آدم‌ها رسیده است، در بدترین شرایط. در شهر هم توانسته و می‌تواند که از عهده بسیاری مشکلات برآید.

فضای انسان‌دوستانه ایرانی

اجازه بدهید موضوعی را در این‌جا مطرح کنیم تا فاصله فرهنگی و نوع جهان‌بینی در ممالک شهرنشین شده را به خوبی دریابیم. مونتسکیو، نویسنده بزرگ فرانسوی اثری دارد با نام «نامه‌های ایرانی» که هنوز هم بعد از چند قرن مورد توجه پژوهشگران قرار می‌گیرد. او براساس مطالعاتی که درباره آثار مستشرقان داشته، این کتاب را نوشته است که از قضا قهرمانان قصه‌اش هم دو شاهزاده ایرانی با نام «ازبک» و «ریکا» است. این کتاب شامل مجموعه نامه‌هایی است که این دو شاهزاده برای اطرافیان خود در ایران می‌فرستادند و دریافت می‌کردند. «ازبک» در جایی به دوستش ابراهیم در ازمیر می‌نویسد: «اروپاییان برای تنبیه کسانی که خودکشی می‌کنند، قوانین خشونت‌آمیزی وضع کرده‌اند که می‌توان گفت با اجرای این قوانین یک بار دیگر آنها را می‌کشند. جسدشان را با تحقیر در خیابان روی زمین می‌کشند و آبرو و حیثیت‌شان را بر باد می‌دهند و اموالشان را مصادره می‌کنند.» و در ادامه این روایت حیرت‌انگیز و شرح این قانون خیلی خشن، یادآوری می‌کند: «مگر قرارداد اجتماعی براساس مصالح و منافع دو طرف، یعنی فرد و جامعه به وجود نیامده است؟» (نامه‌های ایرانی، مونتسکیو، نشر دنیای نو) می‌بینیم که مونتسکیو با تاثیری که از فضای انسان‌دوستانه ایرانی گرفته، چگونه به خوبی توانسته است جامعه خود را نقد موشکافانه کند و شمعی باشد برای روشنایی راه آینده. از این حرف‌ها که بگذریم، می‌بینیم که ایرانی‌جماعت در گذشته دور و تا همین چند دهه قبل هم «تعالی» را در همه شئون زندگی‌اش مورد توجه قرار می‌داده و به آن پایبند بوده است. در ایران معمولا ما به دنبال زنده‌کردن بوده‌ایم؛ زنده کردن تاریخ. نمونه متکامل و ارزنده‌اش همین «شبیه‌خوانی» است که «تعزیه» نام گرفته است. این نمایش ایرانی قرن‌هاست که هرساله و در نقاط بی‌شماری از کشور اجرا می‌شود و هنوز هم تازگی دارد. این هنر درحقیقت «تلاش می‌کند تا نیروی تفکر و اندیشه ذاتی تماشاگر را به‌عنوان ناظری آگاه برانگیزد و او را به تماشای واقعه‌ای بنشاند که پیشتر‌ها در اعماق زمان رخ داده...» (نمایش‌های ایرانی، صادق عاشورپور، جلد دوم، انتشار سوره مهر)

چراغ‌های خاموش

با نگاهی به تاریخ اجتماعی و شهری کشورمان، درمی‌یابیم که موضوع نمایش و سرگرمی و در کل هنر در شهرها و روستاها و هرجایی که موجودی به نام «انسان» در آن‌جا به صورت «جمع» حضور داشته، موضوع مهمی بوده است. شبیه‌خوانی، انواع آیین‌های موسیقایی، بعدها نقالی و شاهنامه‌خوانی و دیگر کارهای هنری، ازجمله فعالیت‌هایی بوده است که انسان ایرانی برای ارج‌نهادن به خود آنها را گرامی داشته است. فعالیت‌های هنری درحقیقت حائل و فاصله‌ای منطقی میان سختی و درشتی طبیعت رام ناشده و انسان رام‌کننده است. معماری هم در این میان ارزش‌های پنهان و آشکار فراوانی دارد که نمونه عینی‌اش همان شهر اصفهان است و حتی یزد که سیمای هویتی‌شان را همچنان حفظ کرده‌اند و مردمش تا حد زیادی (نسبت به جاهای دیگر همچون پایتخت) گرفتار دلمردگی‌ها و عصبیت‌های نگران‌کننده نشده‌اند.
حتی تا چند دهه پیش ما، نوازندگان دوره‌گرد را در کوچه‌ها و خیابان‌ها و اماکن عمومی و حتی وسایل نقلیه عمومی می‌دیدیم و حظی چندثانیه‌ای از هنرنمایی‌شان می‌بردیم که مدت‌هاست آنان به جرگه ناموزون تکدی‌گری پیوسته‌اند و اکنون صداهای خاموش و سکوت‌آمیز را از در و دیوار شهری بزرگ همچون تهران شاهد هستیم. هنر در شهرهای ما حالا رو به فراموشی است و ما فراموش کرده‌ایم که همین هنر است که فرهنگ را شکل می‌دهد و فرهنگ جامعه را می‌سازد برای تعالی. بد نیست بخشی از نامه پرنس آرتور که در دوران سفر به فرنگ مظفرالدین‌شاه مدتی همراهی‌اش را کرده است، مرور کنیم: «هیچ‌یک از همراهان زبان بلد نیستند- جز صدراعظم- که فرانسه بدی را تندتند بلغور می‌کند. در جمع ایرانی‌ها او از همه سر است و مرتبا شوخی‌های بی‌مزه می‌کند و شوخ‌طبعی خاصی دارد. پیداست که شاه زیر نفوذ اوست و او یقینا مهم‌ترین شخصیت ایران است. همه ایرانی‌ها به‌شدت نسبت به یکدیگر حسادت می‌کنند و در چند مورد در ایستگاه‌های راه‌آهن؛ به شکل زشتی به واگن‌ها هجوم بردند تا بهترین جاها را زودتر بگیرند.» بله! متاسفانه حقیقت دارد این اتفاقات و نمی‌توان آن کار را کار انگلیسی‌ها دانست! این اتفاقات و تطور فرهنگی و شخصیتی در میان ایرانیان درست زمانی رخ می‌دهد که مورخان، نام دوران افول فرهنگی بر آن گذاشته‌اند. همانجاست که ما شیفته تفکر غربی‌ها شده‌ایم و جایگاه و وزانت فرهنگی‌مان را به فراموشی سپرده‌ایم. داشته‌هایمان را در صندوقچه قدیمی و کهنه پستوی ذهن‌مان رها کرده‌ایم و رفته‌ایم سراغ آنچه که بیگانه براساس خواسته‌های خود به دست آورده است.
خب برگردیم به همان فضای اولیه مطلب.‌ هاینریش ‌هاینه درباره موسیقی حرف زیبایی زده بود و ما می‌توانیم از صحبت او بهره فراوان ببریم. موسیقی باید در ذهن شهر و شهروندان ما جاری باشد تا آنها را به تعادل برساند و حرف‌های ناگفتنی را برایشان ترجمانی مطمئن و معتمد باشد. هنرهای دیگر باید دوباره به دامن شهر و جامعه انسان ایرانی بازگردند تا مشکلات ما را کمتر کنند. این واقعیتی است که ما نمی‌توانیم از آن چشم بپوشیم. گرچه تازگی‌ها در برخی شهرها به نقاشی‌های دیواری بهایی داده‌اند اما متاسفانه چماق سفارشی‌کاری و مناسبت‌زدگی همچنان بالای سر هنرمندانش تاب می‌خورد.‌ هاینه که شاعر چیره‌دستی در دوره خود بوده، نوشتاری داشته با عنوان «المنصور» که در آن نوشته شده بود: «آنجا که کتاب‌ها را می‌سوزانند، انسان‌ها را نیز خواهند سوزاند.» و بهتر است ما بگوییم آن‌جا که انسان را نادیده بگیرند، هویت انسان هم نادیده گرفته خواهد شد. پس لطفا چراغ‌های شهر را روشن کنید!


تعداد بازدید :  1200