محمدمهدی پورمحمدی
آقای الف که در آغازین قسمت از این یادداشتها «تحت عنوان بلندقامت، کثیف و نفرتانگیز» با وی آشنا شدید، میگوید که از معتاد شدن تا کارتنخواب شدنش سهسال طول کشیده است. ششماه دوره کمون، یعنی از زمان شروع اعتیاد تا زمانی که خانواده از اعتیاد وی باخبر شدند، یکسال تلاشهای متعدد و نافرجام خانواده برای ترک دادن وی1 و یکسال و نیم زندگی با دوستان به اصطلاح «مگسان دور شیرینی» و خرجکردن پساندازها و فروختن هر چه که داشته و سپس ولگردی، کارتنخوابی و آخر خط.
کارتنخوابی آقای الف با هزاران عیب و ایرادی که دارد، خوبیاش این است که دیگر آزارش به اعضای خانوادهاش نمیرسد. معتادانی که با خانواده زندگی میکنند، اولین قربانیان خود را از نزدیکترینها، یعنی از خواهران و برادران و همسر و فرزندان خود انتخاب میکنند. بعضی از ستمهایی که معتادان به خانواده وارد میکنند، آگاهانه، با تصمیم و نقشه قبلی و به منظور سوءاستفاده و بعضی ناخودآگاه و تحتتأثیر مواد مخدر، محرک و روانگردان و ناشی از توهمات و به صورت غیرارادی است.
فرزندفروشی برای رهایی از رنج بچهداری یک رسم معمول معتادان است که در قسمتهای قبلی به دو مورد آن اشاره کردم. سرنوشت بیشتر کودکانی که به فروش میرسند، سرنوشتی دردناک است. کودک خردسالی که به قیمت یک باکس سیگار و یا صدهزار تومان2 فروخته میشود، برای خریداری که با او هیچ پیوند عاطفی ندارد و آن را از یک بز ارزانتر خریده است چه ارزشی میتواند داشته باشد؟ این بچهها در خردسالی به کرایه داده میشوند و وقتی بزرگتر شدند زیر نظر آقا بالاسری که معمولا یک خلافکار حرفهای، به گدایی، جابهجایی و خردهفروشی مواد و سرقت میپردازند. گداهای سرچهارراهها، برای به دست آوردن پول بیشتر، در سرما و گرما بچههای کرایهای را ابزار جلب ترحم عابران قرار میدهند. تا حالا دیدهاید که یکی از این بچهها گریه کند، حرف بزند، جیغ بکشد یا از سرما و گرما بنالد و بیتابی کند؟ این بچهها دایما خوابند، اگر هم بیدار باشند، چشمانشان خمار است و دودو میزند. گدایان به این بچهها قرص خوابآور یا مواد مخدر میدهند. این بچهها درحالی بزرگ میشوند که با هیچ دنیایی، جز اعتیاد، گدایی، دزدی و انواع خلافهای دیگر آشنایی ندارند و به راههایی قدم میگذارند که خود در انتخاب آن راهها هیچ نقشی نداشتهاند. بیشتر این کودکانی که در عین خلافکار بودن معصوم و در عین جانی بودن بیگناهاند، در خردسالی و نوجوانی مورد انواع تعرضها و سوءاستفادههای جنسی قرار میگیرند و وقتی بزرگ میشوند، اگر مجال پیدا کنند از جامعه انتقام میگیرند.مینا، زنی که به اتهام قتل شوهرش محاکمه میشود، پشت تریبون قرار میگیرد و درحالیکه در تمام طول مدت دفاعیاتش گریه میکند، میگوید: «شانزدهساله بودم که ازدواج کردم. ششماه اول زندگی خوب بود و یوسف با من خوشرفتار بود، اما از وقتی که به شیشه اعتیاد پیدا کرد، من را مدام اذیت میکرد. در هفته سه یا چهار بار مردانی را به خانه میآورد و من را به آنها اجاره میداد و از این طریق خرج موادش را تأمین میکرد. وقتی شیشه میکشید کارهایش دست خودش نبود. شوهرم از رابطه دیگران با من فیلمبرداری میکرد و چند بار هم با آن فیلمها تهدیدم کرده بود. متهم گفت وقتی وارد زندان شدم، با زنی به نام لیلا آشنا شدم که او هم به شدت معتاد است. وقتی نام یوسف را شنید، از او پرسید و من هم مشخصات شوهرم را گفتم. آنجا فهمیدم که همسر قبلی یوسف بوده و توسط یوسف معتاد شده و یوسف همین کارها را با او نیز انجام میداده است!!3 »
دیگر با چه زبانی باید گفت که معتاد چه زن و چه مرد، به هیچ چیز و هیچکس رحم نمیکند و از قربانی کردن و به لجن کشیدن عزیزترین افراد، حتی همسر و فرزند خود ابایی ندارد! یکی از نیکوکارانی که لباسهای کهنه و دیگر وسایل اضافی را از خانهها جمعآوری و به دست نیازمندان میرساند، میگوید: نیازمندترین و آسیبپذیرترین اقشار جامعه، خانوادههای معتادان هستند. مادران نیازمندی را دیدهام که قسمتهایی از کفشها و لباسهای اهدایی مردم را قبل از استفاده، پاره میکنند، وصله میزنند و با کوکهای درشت و بدنما میدوزند و بعد به فرزندانشان میپوشانند. وقتی علت این کار را از آنها پرسیدم، پاسخ دادند که شوهران معتادشان هر چیز قابل فروشی در خانه را میفروشند و خرج اعتیاد میکنند و ما باید کاری کنیم که این کفشها و لباسها، در عین قابل استفاده بودن قابل فروش نباشند!
آقای الف میگوید: تازه از یک مرکز ترک اعتیاد مخصوص بچهپولدارها برگشته بودم. مادرم آنقدر برای بهبود من نذر و نیاز کرده بود که میترسید بعضی از آنها را فراموش کرده باشد و مدیون از دنیا برود. بنابراین شبانهروز مشغول خواندن انواع دعاها، اذکار و اوراد، زیارت امامزادگان دور و نزدیک و حواله پول به سازمانهای نیکوکاری، مراکز نگهداری ایتام، خانه سالمندان، توزیع غذا در محلههای فقیرنشین و... بود. حتی بابام که اصلا به ترک اعتیاد اعتقادی نداشت و بارها قسم خورده بود که اعتیاد ترکشدنی نیست، کمکم داشت حرفش را پس میگرفت و باور میکرد که ترک کردهام. من هم به روی خودم نمیآوردم و آبروداری میکردم اما از آنجا که عمر دروغ کوتاه و چراغ دروغ بیفروغ است، در یک نیمهشب زمستانی در گوشه دنج و تاریک و روشن موتورخانه شوفاژ خانهمان، هنوز شعله فندک را زیر زرورق نبرده بودم که سنگینی سایهای بلند را روی خود احساس کردم. از کودکی این سایه همیشه برایم مایه امید، دلگرمی و قوت قلب بود اما این بار حالت بختک داشت و از سایه مرگ ترسناکتر بود.
فقط اجازه داد که مختصری از وسایل، برگههای هویتی، کارتهای شناسایی، دفترچههای بانکی و پولهای نقدی که داشتم را بردارم. از اتومبیل حرفی نزد، چون به نام خودم بود. مادر و خواهرم زار میزدند و از پدرم میخواستند که یک بار دیگر مرا در یک مرکز بهتر و مجهزتر بستری کند. پدرم آنها را به داخل خانه هل میداد و میگفت بگذارید به دنبال بدبختی خودش برود. او را دیگر نمیتوان نجات داد، من با این کار دارم شما را نجات میدهم. هیچکدام از ما، آن روز معنی حرف پدرم را نمیفهمیدیم. وقتی با معتادان آخر خطی مثل خودم در بیغولهها و خرابهها رفیق و همراز شدم و داستانهای ترسناکی از کارهایی که آنها با خانوادههای خود کرده بودند را شنیدم، به معنی حرف آن روز پدرم پی بردم.
پینوشت:
1- در قسمتهای بعدی و در جای خود راجع به دوران ترک آقای الف خواهم نوشت. انشاءالله
2- به قسمت دهم از همین سلسلهیادداشتها
تحت عنوان «اگر مازلو معتاد بود» مراجعه شود.
3 - پایگاه خبری انتخاب، 6/3/94