مجید انتظامی آهنگساز و رهبر ارکستر
از روزی که خود را شناختم، پدرم کار هنری میکرد از بچگی در کار تئاتر و پیشپردهخوانی فعالیت میکرد و در تئاتر سعدی مشغول به کار شده بود. درست یادم میآید موقعی را که تئاتر سعدی را آتش زدند و ما همه در تئاتر بودیم، از کنار خیابانی که تانکها کنارش ایستاده بودند، رد شدیم و به تئاتر دیگری رفتیم. این دوران در ذهن من مانده است. وقتی به آن سن رسیدم که دلم میخواست هنری را انتخاب کنم، پدر به خارج رفته، بازگشته بود و به استخدام اداره تئاتر درآمد. از همان موقع سودای آموختن هنر موسیقی را داشتم. هنری که بیان احساسات پاک انسانی است. در متن خود، ارزشهایی را میآموزد که هر چند ممکن است بسیاری از آدمها، حتی آن عده که کار هنری میکنند، به این بخش توجهی نداشته باشند؛ اما در درونش هست و ارزشهایی وجود دارد که بیان آن به زبان موسیقی، احساسات پاک انسانی را برانگیخته میسازد.
بهطور طبیعی آن طور که یادم هست، شرایط مالی خانواده در آن موقعیت، چندان مناسب نبود. خیلی از چیزها برایمان آرزو بود و خیلی چیزها هم دست نایافتنی! سخنان من برمیگردد به دورهای که میرآب، آب به آب انبارها میانداخت و با تلنبه به منبع میرفت. خانه ما ابتدا در خیابان نادری بود. ما را جواب کردند و رفتیم خانه پدربزرگم که پایینتر از سینما آزادی (خیابان ناهید کنونی) قرار داشت. دلم میخواست ویولن بزنم اما هر چه اصرار کردم پدر برایم ساز نخرید. حالا یا از لحاظ مالی در شرایطی قرار نداشت که بتواند برایم ویولن بخرد یا اینکه واقعا فکر میکرد علاقهام تنها یک «هوس کودکانه» است و بعد از مدتی از بین میرود. بهطور مستمر به من میگفت: تو تصدیق کلاس ششم را بگیر تا من ببرمت جایی که بتوانی همه سازها را یاد بگیری! بالاخره به سنی که پدر وعده داده بود و من هم انتظارش را میکشیدم رسیدم. البته من از کلاس سوم به بعد با پدر زندگی میکردم چرا که پیش از آن پدرم ایران نبود و من نزد پدربزرگم زندگی میکردم. روزی مرا به هنرستان برد و ثبتنامم کرد. بچه شلوغی بودم و انرژی زیادی داشتم. به قول معروف حرف گوشکن نبودم. هرکس که با من صحبت میکرد میگفت مجید به درد پلیس شدن میخورد. یادم هست یک دفعه در آپارتمان نیمهتمامی با دوستان محله قایم باشک بازی میکردیم؛ آنقدر این طرف و آن طرف رفتم و بازیگوشی کردم تا بالاخره از طبقه سوم آن پرت شدم پایین. خیلی شانس آوردم که زنده ماندم. وقتی مرا به بیمارستان سینا در حسنآباد بردند خون روی سرم خشک شده بود؛ بیمارستان شلوغ بود. ناگزیر در صف نشستیم. میدیدم کسی هست که پایش خون آمده بود و دیگری دستش. مردمی هم که اطراف بودند با نگاهی از سر دلسوزی درصدد این بودند که دردی از آلام آن بکاهد. کاری که نمیکردند حداقل متوجه این بودند که با احوالپرسی و گپ کوتاه، دردی از دردهای او بکاهند. در آن میان مردی هم بود که توجه مرا به خود جلب کرد. چاقویی درون شکمش بود و منتظر ماند تا وقتی نوبتش شد! این تصویر هنوز به خوبی درون ذهنم مانده است؛ با این حال رفتارهای آن روزها را که به یاد میآورم، پر است از خاطراتی که در گوشههایی از آن، روابط خوب انسانی شکل میگرفت. اینها هنوز در خاطرم مانده و جای دیگری هم نقلشان نکردم. همان افتادن از بالای ساختمان که باعث ایجاد کمردرد شد، موجب شد پزشک برایم یکسری آزمایش بنویسد و من از آن موقع فهمیدم کلیههایم مشکل دارد و پیگیر وضع جسمیام شدم.
اینها را گفتم تا به این نتیجه برسم که در خاطرات دوران کودکیام یکی عشق یادگیری موسیقی بود و دیگری وصف آن روزها که برخی از ارزشها را به ما آموخت. ارزشهای انسانی که درون جامعهمان موج میزد و برخی از نیکیهای اطرافمان را آموختیم.