شماره ۳۶۴ | ۱۳۹۳ چهارشنبه ۵ شهريور
صفحه را ببند
حالا تماشا کنید!

|  جان اشتاین ‌بک|

زن با صداي یکنواخت و آهسته‌اش پرسید: ممکن است یک موش به من بفروشید؟
مرد شانه‌اش را بالا انداخت: فهمیدم. می‌خواهید ببینید مار چطور غذا می‌خورد؟ بسیار خب نشانتان می‌دهم، قیمت موش 25سنت است. از یک نقطه‌نظر از جنگ گاو وحشی دیدنی‌تر است ولی از نظر دیگر فقط مار ناهار خود را تناول می‌کند. آهنگ کلامش به تلخی گراییده بود، او از آدم‌هایی که با اعمال طبیعت می‌خواستند بازي کنند و لذت ببرند، بدش می‌آمد. او مردي بود ورزشکار. یک‌نفر طبیعیدان بود. می‌توانست هزارها حیوان را به خاطر علم بکشد اما براي لذت شخصی حتی به آزار حشره‌اي هم راضی نبود. به زن خیره نگاه کرد. نفرت داشت که موش را در قفس بیندازد. زن در برابر قفس جدید رفته بود. با چشم‌هاي سیاهش به سر سخت مار خیره شده بود، گفت: موش را در قفس بیندازید.
دکتر از روي بی‌میلی سر قفس موش‌ها رفت. به علتی دلش به حال موش‌ها می‌سوخت. چنین احساسی هرگز در او پیدا نشده بود. چشم‌هایش به توده سفید بدن‌هایی افتاد که مقابل او به سیم‌ها هجوم کرده بودند. فکر کرد: «کدامش را؟ کدامشان باید قربانی شود» و ناگهان خشمگین به زن رو کرد: بهتر نیست گربه‌اي در قفس بیندازم تا یک جنگ واقعی را تماشا کنید؟ ممکن است حتی گربه غالب شود. اما اگر فائق شود، ممکن است کلک مار را بکند. اگر میل داشته باشید گربه‌اي بهتان می‌فروشم.
زن حتی به او نگاه نکرد؛ گفت: موش بیندازید، می‌خواهم مارم غذا بخورد.
مرد در قفس موش‌ها را باز کرد و دستش را برد تو؛ انگشت‌هایش دم یک موش را یافتند؛ موش چاق و چله‌اي را که چشم‌هاي قرمز داشت از قفس بیرون کشید؛ موش کوششی کرد تا انگشت‌هاي او را گاز بگیرد و چون نتوانست از دمش بی‌حرکت آویزان ماند؛ تند طول اتاق را پیمود، در قفس غذاخوري را باز کرد و موش را روي شن‌ها پرتاب کرد. داد زد: حالا تماشا کنید!
برشی از کتاب «مار»


تعداد بازدید :  128