شما و خانوادهتان چگونه و چه زمانی در لهستان اسیر شدید؟
نزدیک سپتامبر سال 1940 میلادی، نیمههای شب، با ماشین سربازی، اهالی روسیه آمدند و گفتند آمدهایم شما را بگیریم. ملک ما تقریبا خراب شده بود. گفتند چون پدر تو افسر ارتش بود، شما را به مسکو میبریم. از خودم ميپرسيدم آيا دوباره به خانه قشنگي كه در آن به دنيا آمده بودم، باز خواهم گشت؟
پدرتان دستگیر نشد؟
پدر در لهستان نبود؛ در جبهههای جنگ بود.
جبهه آلمان؟
نه، ضد آلمان!
یعنی با آلمانها میجنگیدند؟
بله. آلمانیها او را گرفتند و اسیر شد. مادرم، بتی، نرسیده به نزدیکیهای کراکف خبردار شد؛ مادرم آلمانی بود دیگر! پدرم را از زندان بیرون آورد. او هم لهستان ماند. مرا هم با مادرم به سیبریا بردند.
هنگامی که به خانه شما آمدند تا دستگیرتان کنند، همانجا فرصتی به شما دادند تا وسایلی را جمع کنید؟
نه، گفتند یک چمدان بردار، هیچچیزی نمیخواهد بگیری! همه را استالین در مسکو میدهد. مادرم گفت من هیچچیزی از استالین نمیخواهم. من وطن خودم را میخواهم. هیچ دیگر! از اینرو چیزی نبردیم. دو تا قالیچه، سه تا از آن بافتهای لهستانی که هنوز دارم اینجا و یادگار لهستان است! یک چمدان کوچک و رختهایی برداشتیم و سوار ماشین سربازها شدیم. ما را به یک مدرسه بردند. دیدیم پر از لهستانیها است. از ورشو هم بودند.
شما با چه وسیلهای به ایران آورده شدید؟
با کشتی! از بندر کراسنوودسک در شوروی. ما که به کراسنوودسک آمدیم، افسر کشتی روس بود. او یک پسر مریض داشت که خونش بند نمیآمد. مرتب ازش خون میرفت. مادر من میدید این لهستانیها از دریا آب میخورند. همین است دیگر، همه که به ایران آمدند، مردند. مادرم خوب اوکراینی را بلد بود که مثل روسی بود. به افسر گفت من پسر شما را معالجه میکنم؛ درواقع میخواست مرا نجات دهد. کاپیتان گفت تو بچه مرا معالجه کن، من تو را تا ایران سالم میبرم. مادرم دکتر شد و پهلوی آنها در همان اتاق که کاپیتان بود، ماند. او مرتب از صبح تا شب کشیک میداد تا خون بند بیاید. وقتی خون بند آمد من هم آنجا بودم. سرانجام ما به بندر انزلی رسیدیم و خداحافظی کردیم.
وضعیت شما در بندر انزلی چگونه بود؟
براي نخستین بار بعد از دو سال، آسودگی را بدون بيم و هراس تجربه كرديم. یادم میآید یک هتل خیلی بزرگ بود که پلهمیخورد. آنجا پر از سرباز انگلیسی و هندی بود. نمیدانم چه شد که مادرم وقتی از کشتی پیاده شد چشمدرد گرفت. مادرم انگلیسی بلد نبود. آنجا دکتر هندی بود که آدم بدی نبود. گفت بیا اینجا چشمت را همینجا سرپایی ببینم. یک ذره چشم مادرم را تمیز کرد و آن خوب شد. مدتی کوتاه در آن هتل ماندیم. ما را دوباره به ساحل بردند. در ساحل گفتند اتوبوس سربازهای ایرانی میآید تا شما را به تهران ببرد. آنهایی که در کشتی مریض شده بودند، در انزلی مردند. مادرم خیلی زرنگ بود و نگذاشت من از آنها تیفوس بگیرم. ایرانیها خیلی محبت داشتند. این گیلکها مرتب کلوچه و کشمش برای لهستانیها میانداختند و با دیدن وضع ما همواره گریه میکردند. لهستانیها هم گریه میکردند. عدهای زیاد مردند و آنهایی که زنده ماندند، سوار اتوبوسهایی شدند که رانندههایشان ایرانی بود. يكي از اتوبوسها در مسير رشت به تهران در رودخانه سپيدرود سقوط کرد و همه سرنشينان آن كشته شدند. انگار ما فقط براي گريستن و درد كشيدن خلق شده بوديم. اميدمان را اما از دست ندادیم، به ويژه آن كه مادرم استوار و مصمم بود تا در برابر رنجها پايداري كند. همهمان آرزوي بازگشت به كشورمان را داشتیم. سرانجام با همین اتوبوسها به تهران رسیدیم. انگلیسیها در منطقه یوسفآباد، کمپی را اجاره کرده بودند که بالای باغ بزرگ یک ایرانی بود. چادر پهن کردیم. مرا که خیلی سرماخورده بودم، در چادر گذاشتند. چادر نیمههای شب کنده شد و زمستان را در برف ماندیم. خیلی حکایت غریبی است. مادرم سرانجام در این کمپ یک مدت رئیس آشپزها شد. یک شوفر ایرانی میآمد.
زندگی در کمپ از لحاظ غذا و بهداشت خوب بود؟
نه!
انگلیسیها در اسنادی که منتشر کردهاند میگویند ما به لهستانیها غذای خوب و بهداشت مناسب داده بودیم.
نه؛ چنان هم نه!
برای همین از کمپ فرار کردید؟
ببینید حمام که نداشتیم. یک شیر گذاشته بودند بیرون، زمستان و تابستان. کجایش خوب بود! کمپ است دیگر.
چند وقت در کمپ بودید؟
تقریبا یکسال و خردهای! سكونتمان در چادرهاي كمپ يكسالونيم به درازا کشید. صليب سرخ تصميم گرفت مهاجران را به كشورهاي ديگر بفرستد. رفتنمان از ايران اما آرزويمان را براي رسيدن به ميهن بر باد ميداد. مادرم تصميم گرفت از كمپ فرار كنیم تا اميدهاي بازگشت را از دست ندهیم. او به من گفت اگر در ايران بمانيم اين اميدواري هست كه روزي به ورشو برگرديم.
پس مادرتان تصمیم گرفت به همراه شما از کمپ فرار کند؟
بله! زمانی که به روشی از کمپ فرار کردیم، مادرم جایی را بلد نبود. نزدیک منوچهری از ماشین پیاده شدیم، نزدیک همین هتلسیروس. هر ایرانی که رد میشد نمیتوانست با زبان ما صحبت کند. آخر سر یک ارمنی پیدا شد و با زبان شکسته روسی گفت اینجا هتل سیروس است. ما به آنجا رفتیم. کافهای در آن هتل بود. پس از مدتی کارکردن در هتل، مادرم دیگر حاضر نشد در هتل کار کند؛ آخر صاحب هتل که ایرانی هم نبود، مرا وادار کرده بود کار کنم و مادرم عصبانی شد. از آنجا پیش زرتشتیها رفتیم و جایی پیدا کردیم. آنها آدمهایی خوب بودند. رفتیم [پیش] زرتشتیها و ارباب جمشید که خیلی آدمهای خوبی بودند. آنها به ما یک اتاق خیلی ارزان دادند و به مادرم گفتند هر زمان پول گیرش آمد، آن موقع اجاره را بدهد. آنها به مادرم گفتند که تو خاطرجمع باش. هرچه بچه ما میخورد، بچه شما هم خواهد خورد. مادرم هم مرا به دست آنها سپرد و رفت پیش کسی که کار کند. زرتشتیها خیلی به من محبت میکردند. ما بچهها با هم میدویدیم و بازی میکردیم. این ارباب جمشید زرتشتی نگاه میکرد و کیف میکرد، نه اینکه من سفید بودم و چشمهایم آبی بود، خیلی دلش میسوخت. مدام مرا بغل میکرد و میگفت بچه جان، تو بچه منی! ناهار و شامم را میداد. مادر از پنج تومانی که میگرفت، دو تومان میگذاشت پهلوی زرتشتیها که این بچه من اگر گرسنه شد، خرج او کنید. من بچه بودم و زود فارسی یاد گرفتم. آرامآرام در ایران جا افتادیم و ماندگار شدیم تا امروز!
از همان آغاز تا امروز، نسبت به ایران و ایرانیها چه حسی داشتید؟
ايران را دوست دارم. اگر قلبم به لهستان متعلق است، اما همه وجودم به كشور ايران وابسته است و خود را يك ايراني كامل ميدانم و در وطنپرستي از ديگران كمتر نيستم.