شماره ۳۶۳ | ۱۳۹۳ سه شنبه ۴ شهريور
صفحه را ببند
در ساعت ۵ عصر

تهمینه  حدادی  نویسنده و تصویرگر

کیف‌هایمان را می‌گذاشتیم روی میز و زیرزیرکی به بچه‌ها نگاه می‌کردیم. مراقب بودیم که نه کیف پول‌هایمان سرقت شوند و نه بچه‌ها ذره‌ای به این بی‌اعتمادی بزرگ بو ببرند. راه دیگری هم بود؛ این‌که کیف‌هایمان را بغل کنیم و بعد با آنها نقاشی کار کنیم. اما انگار این زیرزیرکی نگاه کردن‌ها همان سه جلسه اول جواب داده بود. آنها پشت پنجره می‌ایستادند و برایمان از دور دست تکان می‌دادند انگار که تمام هفته را منتظر ساعتی باشند که ما با کاغذهایمان می‌رسیم و با آنها نقاشی کار می‌کنیم. ساعت نقاشی برای آنها رنگ داشت و تخیل و ما قرار نبود به آنها بیرون نزدن از خط یا دنیا را آن‌طور ببینید که ما می‌بینیم یاد بدهیم. شاید هدف ما بدجنسانه‌تر از آن چیزی بود که خودمان هم تصور می‌کردیم... می‌خواستیم با بچه‌هایی نقاشی کار کنیم که تحت‌تعلیم خط‌ها را صاف بکش و برگ‌های درخت‌ها سبز است نبوده باشند و آنها بهترین انتخاب بودند.
انگار که قرار باشد چیزهایی از آنها یاد بگیریم. تمام زندگی‌شان صرف کارهای دیگر شده بود و حالا می‌شد درباره آرزوهایشان با آنها حرف زد و گفت: دوست دارید با چه‌چیزی سفر کنید؟ و ادامه داد: آن را بکشید.
یک بار به آنها گفتیم دوست دارید جای چه کسی باشید؟ او را بکشید. بعد عرض آن اتاق را که پر بود از کتاب و مداد و صندلی هی پیموده بودیم و از پنجره نرده‌دار به بیرون زل زده و فکر کرده بودیم کانون اصلاح و تربیت هم هرچقدر خوب و دوست‌داشتنی و با امکانات باشد و حتی برای آدم کلاس نقاشی بگذارند، باز هم قفس است... یک قفس خیلی بزرگ که می‌توانی توی آن بپربپر بکنی اما درنهایت به میله‌ها می‌رسی. سرچرخانده بودیم و مرد سبیل‌داری را روی اکثر کاغذها دیده بودیم که آقا فرهاد نام داشت و می‌گفتند بزرگترین دزد تهران است و دوست دارند جای او باشند.  
دزد نبودند. بعضی‌هایشان جیب‌بر بودند و بقیه به جرم پخش و فروش مواد به کانون فرستاده ‌شده بودند... بعضی‌هایشان دیگر برنمی‌گشتند. اما بعضی‌هایشان هفت – هشت بار بازمی‌گشتند. انگار که این بازگشتن‌ها از عمد باشد، وقتی که می‌گفتند: ‌«خانم توی خونه که غذا نداریم بس که زیادیم.» یا « برنگردیم که بهتر است. می‌رویم باز برای آقایمان(بابایمان) مواد می‌فروشیم.» ما فقط می‌شنیدیم. چطور می‌توانستیم راه‌حل بدهیم؟ تنها کاری که می‌شد انجام بدهیم این بود که برویم و با بچه‌ها نقاشی کار کنیم چون ساعات خالی زیادی داشتند. ما حرف‌هایشان را می‌شنیدیم و می‌زدیم به دری دیگر و می‌گفتیم: مثلا داماد شده‌اید. گل از گل آن پسرهای 10 تا 14 ساله می‌شکفت و شروع می‌کردند به کشیدن خودشان و عروسشان روی کاغذها. آرام‌آرام روزی رسید که ما فقط زمانی که از آنها خداحافظی می‌کردیم در پیچ پله‌ها دست می‌کردیم توی کیف‌هایمان و با یک هم زدن دست در کیف به این نتیجه می‌رسیدیم که چیزی از آن تو کم نشده است... افتاده بودند به دور تند و تند نقاشی کشیدن و وقتی برای زیرزیرکی نگاه کردن به کیف‌هایمان نگذاشته بودند. بچه‌ها با مربی‌شان دعوا می‌کردند و از ساعت حمامشان می‌زدند تا بیایند و نقاشی بکشند. یک روز کلاس از 6 نفر می‌رسید به 15 نفر و یک‌روز دوباره می‌شد همان 6 نفر چون بقیه آزاد شده بودند.
هفته‌های بعد که گروه دوباره زیاد می‌شد، بچه‌های دوباره بازگشته به کانون بودند که اولش کشان‌کشان و به زور بچه‌های قدیمی‌تر برای نقاشی‌کشیدن می‌آمدند و بعد خودشان به کلاس ملحق می‌شدند. می‌آمدند و به ترتیب می‌نشستند و شروع می‌کردند به نقاشی‌کشیدن.  نیامدن به کلاس ‌آزاد بود. اما وقتی می‌آمدند باید نقاشی می‌کشیدند. آن وسط‌ها استراحت هم داشتیم. می‌شد درباره هرچیزی حرف زد و بعدتر خودشان حرف‌های زشت را ممنوع کرده بودند... یکبار سر حرف یکی از تازه‌واردها غیرت‌های مردانه‌شان به دعوا و داد و بیداد کشیده بود که: «این‌جا درست حرف بزن. این‌جا درست
حرف بزن»
یک‌بار دیگر هم با جمله «ممنون که به ما اعتماد دارید.  هیچ‌کس تا به حال با کیفش به این اتاق نیامده» ما را بدرقه کرده بودند. برای شب‌هایی که نخواهیم خوابید از خجالت و هفته آینده باز با دست‌هایی که از دور ما را به هم نشان می‌دادند که داریم نزدیک می‌شویم به استقبالمان آمده بودند.
آن موقع‌ها زیاد درباره‌شان حرف می‌زدیم. به این و آن می‌گفتیم چقدر نقاش‌های خوبی هستند و چطور از استفاده از رنگ واهمه ندارند و تا می‌توانند نقاشی‌هایشان را رنگی می‌کنند. می‌گفتیم که رنگ قالبشان قرمز و نارنجی است و حتی گفته بودیم یکبار یکی از پسرهای 14 ساله گفته بود: بیضی یعنی چه؟ و در یک بهت عظیم به او شکل‌های هندسی را یاد داده بودیم.
با همه اینها در تخیل و تجربه ریسک می‌کردند. شبیه روز اولی که ترکیب رنگ‌ها را به آنها یاد داده بودیم و شبیه به کسانی بودند که خودشان این کشف بزرگ را کرده باشند و بنفش و سبز و قهوه‌ای و صورتی اختراع خودشان باشد به جان رنگ‌ها افتاده بودند و بعدتر از کشیدن دریغ نکرده بودند. کاغذها را پر می‌کردند از آرزوها و تخیلاتشان و گاهی میانش هوفی می‌کشیدند که زندگی ما که این‌طور نمی‌شود... و می‌گفتند ما برویم بیرون باز هم مواد می‌فروشیم... و انگار که تمام تلاش دونفره ما برای نجات کل آن بچه‌ها کم باشد که بود! با این حال می‌آمدند. می‌آمدند و می‌نشستند و هی نقاشی می‌کشیدند و بعدتر ما را برده بودند توی خوابگاهشان و هرکدام تخت و وسایلشان را به ما نشان داده بودند و بعد کارشان کشیده بود به درددل که دیگر حسین نمی‌آید نقاشی. می‌شود بروید با او حرف بزنید؟
رفته بودم توی خوابگاه و به حسین گفته بودم که چرا دیگر نمی‌آید و گفته بود دلش گرفته که دارد از کانون می‌رود. گفته بودم: ‌ای بابا. من را بگو که این همه تعریفت را برای دوستانم کرده‌ام که رفیقی دارم چنین و چنان.
گفته بود: خانوم کجا من می‌توانم رفیق شما باشم. شما کجا، من کجا؟
گفته بودم: ‌به خدا کلی درباره نقاشی‌هایت حرف زده‌ام. درباره خودت...  
برقی افتاده بود توی چشم‌هایش و آن بعدازظهر برای آخرین‌بار از پشت میله‌ها برای ما که برای آخرین‌بار دور می‌شدیم، دست تکان داده بود...

 

 


تعداد بازدید :  166