علیاکبر زینالعابدین آموزگار و سردبیر ماهنامه قلّک
پسرم با گریه آمد خانه.
- چی شده؟
- کسرا من را زد.
- به کجات زد؟
- به پایم.
- لباست را در بیاور ببینم...
پسرم گلوله گلوله اشک میانداخت. دل مامان خون شده بود. من هم از دور میدیدم. اینجور موقعها نزدیک نمیشوم که ماجرا بغرنج جلوه نکند.
- مسالهای نیست مامان جان. یک زخم ساده است. تو همچین گریه میکنی فکر کردم چی شده!
- آخر من هم میتوانستم بزنمش. ولی شما گفتی کسی را نزن.
- خوب کاری کردی پسرم. اگر تو هم اون را میزدی، مثل اون بودی. آنوقت فرقی بین تو و اون نبود.
- من هم همین را گفتم... گفتم: کسری خان هر چقدر هم بزنی من تو را نمیزنم...
- اون چی گفت؟
- چیزی نگفت، دوباره لگد زد!... همهاش تقصیر شماست.
- آخر مادرجان، صدبار گفتهام که، اگر
هر کس به ما فحش بده و ما هم به او فحش بدهیم که خب ما هم همان کار زشت را انجام دادهایم، یا اگر هر کس ما را زد ما هم او را بزنیم، همیشه همه جا دعواست...
پسرم با گریه شدیدتر و کلمات نامفهومی گفت: بله دیگر وقتی من او را نزدم او هم من را هل داد خوردم به نیمکت، پایم اینجوری شد.
جگر مامان آتش گرفته بود. دندانهایم را به هم فشار میدادم. مامان، پسر را برد به حمام تا به زخمش، آب خنک بزند. بلند بلند حرف میزد و حرصش را این جوری خالی میکرد. صدای مامان توی حمام، اکو میشد.
- تو اشتباه کردی. من به شما گفتم اینجور موقعها سریع به خانم معلم بگو. ایشان خودش میداند چه کار کند.
- خانم تو کلاس نبود. زنگ تفریح بود.
- خیلی خب، میرفتی به ناظمتان میگفتی.
پسرم به مسخره گفت: آره بروم بگویم که بچهها هم به من بگویند بچه ننه! یادت نیست یک بار گفتم بچهها مسخرهام کردند؟
- هر که هر چه میخواهد بگوید، در عوض تو کار درست را انجام دادی.
پسرم با عصبانیت داد زد: همهاش کار درست، کار درست! مامان، کسرا من را زد، من هم میتوانستم لهش کنم... پاهایم دارد میسوزد. میفهمی؟
سوزش بچه از زخم پا نبود. از چیز دیگر بود. مامان، چند لحظه چیزی نگفت. صدای آب قطع شد. از حمام آمدند بیرون. حوله را دور پای بچه پیچیده بود. مامان پماد آورد پای بچه را نرم کند.
- من دوست ندارم کتک خور باشم. دوست ن... دا... رم!
- اگر به ناظمتان میگفتی کتک نمیخوردی.
- من گریهام گرفت. بردیا هم رفت آقای حیدری را آورد.
آقای حیدری معاون مدرسهشان بود. صدای مامان شاد شد. من هم به اتاق پسرم نزدیکتر شدم.
- خب، آقای حیدری چی گفت؟
- گفت: حالا مگر چی شده؟ مرد که گریه نمیکند...
وقتی من پاهایم میسوزد، گریه نکنم؟ بخندم؟
- تو چی گفتی؟
- بازهم گریه کردم.
- هیچ توضیحی ندادی؟ هیچ حرفی نزدی به آقای حیدری؟
- نه، خجالت کشیدم!
پسرم، مامان را بغل کرد. مامان رو به من بود. روی تخت نشسته بود که لباس پسرم را تنش کند. پسرم هم ایستاده بود، پشت به من. مامان، یک طوری او را بغل گرفته بود که انگار چندسال است همدیگر را ندیدهاند. چشمان من هم از غلظت اشک، تار شد. رفتم آب آوردم. دادم به مامان که به پسرم بدهد. زود از اتاق بیرون آمدم.
- یعنی آقای حیدری هیچ حرفی به کسرا نزد؟
-گفت که سه بار مهلت داشتی. این شد بار دوم. فقط یک بار دیگر فرصت داری...
- مامان، میدانی چیه؟
- چیه عزیز دلم؟
- من میدانم، دفعه بعدی هم کسرا باز مرا میزند، چون میداند که من دعوا نمیکنم...
مامان از اتاق بیرون آمد. رفتیم آشپزخانه. اینجور حرفها را معمولا شبها میشنوم. اما آن روز بیرون نرفته بودم و توی خانه مشغول کار بودم. فضای بدی شده بود. من باید به مامان هم آرامش میدادم.
- یک تماس با مدیرشان بگیر. تو مردی، حرف تو را بهتر گوش میکنند. بگو ناسلامتی بچه را آوردیم مدرسه غیردولتی! بگو جو مدرسه شما باید یک جوری باشد که بچه احساس امنیت کند... زنگ تفریح که بچهها باید توی حیاط باشند توی کلاساند، بچه میخواهد عین آدم حرفش را بزند، میگویند بچه ننه! از آن طرف معاون آمده بچه را تحقیر کرده که حالا مگر چی شده؟... اقلا بگو با پدر و مادر بچههه صحبت کنند که آنقدر وحشی بازی درنیاورد!
- وقتی تو به او یاد دادی که نباید کتک بزند، باید فکر اینجاهایش را هم میکردی...
نگذاشت ادامه بدهم. سرخ شد. چشمهایش گرد شد و با صدای خفهای که پسرمان نشنود، گفت: که ما هم یک وحشی دیگر به این مملکت اضافه کنیم؟ که مثل تو یاد بگیرد هر چیزی را با داد و هوار میشود درست کرد؟ مثل آن روز تو خیابان که رانندههه بهت فحش داد تو هم داد زدی سرش، بعدش با قفل فرمان آمد که بزند شیشههای ماشینت را خرد کند؟
- خانم جان من، تو مرد نیستی، نمیدانی برای یک پسربچه چه قدر زور دارد که بتواند بزند ولی کتک بخورد!
- من اصلا نمیخواهم مرد باشم که این حس احمقانه، تو وجودم بلولد. شما مردها همه زورتان را گذاشتهاید که از کسی نخورید. حالا واقعا هیچ کدامتان از هیچکس نخوردهاید؟ اصلا از کجا معلوم که آقا پسرت اگر میزد، یکی محکمترش را نمیخورد؟ اگر دو نفر دیگر هم دست به یکی میشدند و محکمتر هلش میدادند، الان باید به خاطر ضربه مغزی، توی بیمارستان عزا میگرفتیم... خیالت راحت! من یک مرد وحشی بار نمیآورم. من آدم بار میآورم، «آدم». تو هم اگر نمیتوانی وارد این ماجراها نشو!
...
رفتم به اتاق پسرم. گریه نمیکرد. داشت با اسباببازی آهنربایی بازی میکرد.
- به به! میبینم که آقا دارند بازی میکنند!
عکسالعملی نشان نداد. سرش به کارش بود. من هم جلویش نشستم، روی زمین.
- من حرفهایت را شنیدم. قبول دارم که زورت آمده. اما مامانی راست میگوید. اگر قرار باشد ما هم همهاش تلافی کنیم، یک جای سالم توی بدنمان نمیماند.
سرش را بالا آورد. یک جوری نگاهم کرد که انگار میگفت خاک بر سر بیعرضهات! مثلا مردی؟ ولی چیزی نگفت. من بلند شدم که دیگر آنطوری نگاهم نکند. جلوی پنجره ایستادم. پشت به او.
- به نظرم ما باید یک جوری رفتار کنیم که اصلا کسی جرأت نکند به ما حمله کند. مثلا وقتی دوستت میگوید که من زورم زیاده، لازم نیست بگویی کجای زورت زیاده و من زورم از تو بیشتره. یعنی یک چیزی نباید بگویی که او بخواهد زورش را به تو نشان بدهد. میفهمی که چه میگویم؟
بدون اینکه توجهی نشان دهد، زیر لب گفت: فردا حالش را جا میآورم.
...
فردا زنگ زدم به مدیر مدرسه. خوش و بش و حال و احوال که خدمت نمیرسیم و
کم پیدایید و از این جور حرفها. ماجرا را شرح دادم. مو به مو. صدای خنده آقای مدیر از پشت تلفن میآمد. حرفم که تمام شد، گفت: ما مخالفیم که بچهها پاستوریزه بار بیایند. دولتی و غیردولتی ندارد قربان. این بچه پسفردا میخواهد توی این مملکت زندگی کند. بگذارید دعوا کند. پسربچهای که نتواند از خودش دفاع کند، به چه دردی میخورد؟ من اگر مدیر این مدرسه هستم، به پسر شما مجوز میدهم که بزند. اتفاقا چون پسر شما جواب نمیدهد آن بچه به خودش اجازه دستدرازی میدهد. بگذارید بزند آقا و الّا تو بزرگی یک موجود منفعل بیخاصیت میشود که هرکس هر بلایی بخواهد سرش میآورد. آنقدر سخت نگیرید! این حرفها مال این مملکت نیست!