شماره ۳۶۲ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۳ شهريور
صفحه را ببند
فرهنگ مکتوب و قانونمندی فکر

ایرج قانونی مترجم

اگر به گذشته برگردیم و یونان باستان را از منظر فرهنگ‌شفاهی بررسی کنیم به دوره‌ای می‌رسیم که این فرهنگ بین مردم رواج داشت و دانشمندان و فیلسوفان و علما تمام دانسته‌های خود را درقالب شعر بیان می‌کردند تا سینه به سینه به نسل‌های آینده منتقل شود. از فیلسوفان قدیم یونان، نمونه‌های بسیاری بودند که در کسوت یک شاعر آموزه‌های خود را رواج می‌دادند تا بتوانند دانسته‌های خود را در سینه‌ها نگه دارند. در همان دوره سقراط جزو کسانی بود که با آموزه‌های مکتوب مخالف بود و اثری دراین‌باره ارایه نداد، هر چند که باز در این مورد اختلاف‌نظر وجود دارد و فیلسوفان غربی و شرقی هرکدام جداگانه دراین‌باره اظهارنظر می‌کنند. اما این‌که چرا فرهنگ شفاهی در این دوره اهمیت خودش را از دست داد تا حدودی به پیشرفت تکنولوژی برمی‌گردد. کثرت کتاب‌ها و اختراع صنعت چاپ و بیشتر شدن نویسندگان باعث شد تا مردم به فرهنگ مکتوب روبیاورند. فرهنگی که فاصله‌ای بین گوینده یا همان حکیم و مستمع به‌وجود می‌آورد. واقعیت این است که در فرهنگ شفاهی حکمتی وجود دارد که در فرهنگ مکتوب نیست و آن حضور حکیم در گفته‌ها و تعاملات است که در شنونده بازتاب خواهد داشت. برعکس در فرهنگ مکتوب زنده بودن و پویایی از بین می‌رود. اثر مکتوب مورد پرسش قرار نمی‌گیرد. در این حالت رویکرد و باور فرد مستمع یا خواننده اهمیت دارد نه محتوای حرف‌های فرد حکیم. در فرهنگ شفاهی حکیم و شنونده در تیررس قرار دارند و حکیم با اشتیاق شنونده سر ذوق می‌آید و سخن را ادامه می‌دهد. ولی چنین رابطه‌ای در فرهنگ مکتوب از بین می‌رود. نویسنده درواقع حدیث نفس می‌کند و با خود حرف می‌زند و نوشته‌های او پژواک اندیشه‌های اوست. قلم برای افکار حکیم محدودیت می‌آورد و باعث می‌شود اندیشه‌های حکیم حالت انتزاعی به خود بگیرد و شنونده را تبدیل به خواننده کند. وقتی حکمت انتزاعی شود، کاربرد خود را از دست می‌دهد و کم‌کم در حوزه‌های خشک و خاص محبوس می‌شود. در این حالت حکیم تبدیل به فیلسوف می‌شود که تنها به تبیین امور در کتاب خود می‌پردازد. شاید این مسأله وجود داشته باشد که در فرهنگ شفاهی خطا وجود دارد اما این اتفاق زمانی رخ می‌دهد که قرار است فرهنگ شفاهی را تبدیل به علم کنیم و به آن اصالت بدهیم. این دقیقا همان ایرادی است که به فرهنگ شفاهی وارد می‌شود. در دوران افلاطون بازهم تمام مکتوبات را حفظ می‌کردند و این نشان می‌دهد تا چه اندازه برای فرهنگ شفاهی ارزش قایل بودند چرا که در فرهنگ شفاهی فرد اهمیت دارد. برای همین هم درقالب شعر اثرهای زیادی ساخته می‌شود چرا که قدرت دارد تا نسل به نسل منتقل شود اما در فرهنگ مکتوب فرد به حاشیه می‌رود و تنها موضوع اهمیت پیدا می‌کند و به این ترتیب قاعده‌مند می‌شود و صورت علمی به خود می‌گیرد. برای فکر معمولا قوانین وضع نمی‌شود اما فرهنگ مکتوب این کار را انجام می‌دهد و فکر را قانونمند می‌کند در صورتی‌که باید قوانین گاهی کنار گذاشته شود تا ببینی حکیم چه می‌گوید. شما اگر آثار ارسطو را مطالعه کنید، خیلی زود خسته می‌شوید چون همه نوشته‌های او از اول مکتوب بوده و فرد در پنجه گفته‌های یک طرفه فیلسوف اسیر می‌شود و توانایی این را ندارد که نظر خودش را بیان کند و با نویسنده به بحث بپردازد. اما همین مسأله در آثار افلاطون به گونه‌ای دیگر است. افلاطون نوشته‌های خود را بر مبنای گفت‌وگو نوشته و همین باعث می‌شود تا وقتی شما کتابی از افلاطون را می‌خوانید، خود را یک طرف گفت‌وگو بدانید. خواننده گاهی خود را جای افلاطون می‌گذارد و گاهی به جای مخالف او می‌نشیند. به همین دلیل این امکان به وجود می‌آید که در آثار افلاطون نظر دهید و با آثاری که جزو آثار مکتوب افلاطون است، مانند یک گفت‌وگوی شفاهی برخورد کنید.


تعداد بازدید :  141