شماره ۳۶۱ | ۱۳۹۳ يکشنبه ۲ شهريور
صفحه را ببند
بعد از تو‌ای هفت سالگی*

مریم حسینی‌نیا  کار‌شناس‌ارشد پژوهش علوم اجتماعی

برایم فرقی نداشت. این‌که می‌گویم فرقی نداشت نه این‌که خیال کنید بلوف می‌زنم‌ها. واقعا برایم اهمیتی نداشت. خیلی درخصوص این قضیه هم به خودم می‌بالیدم. به نظرم منش درویشی که تا به حال ندیده بودمش ولی درباره‌اش زیاد خوانده بودم در وجودم حلول کرده بود. همین شده بود که خیلی‌‌ رها و بی‌قید در این‌باره فکر می‌کردم و رفتار. ولی از یک‌جا به بعد قضیه تغییر کرد. به یاد ندارم که از کجا ولی یک آن به خودم آمدم و دیدم برایم مهم شده این قضیه. درباره‌اش فکر می‌کنم. دیگر به راحتی قبل از کنارش نمی‌گذرم و این‌که شاید ذهنم فقط تا این‌جا ظرف مناسبی برای منش درویش بوده. کسی چه می‌‌داند.

داستان که تمام شد برگشتم و نگاهی به اسم نویسنده‌اش ‌کردم. نمی‌شناختمش. به یاد نداشتم متن دیگری ازش خوانده باشم. سری به بخش «با معرفی» زدم و پیدایش کردم و در لحظه، خوشی ناشی از متن ‌پرید. ته دلم جمع شد؛ غنج نرفت. غمین شد. نویسنده متولد ۶۸ بود و این یعنی این‌که کوچکتر از من است. با دستم‌سال تولدش را لمس کردم. انگار که غبار روی صفحه را پاک می‌کردم و امیدوار بودم غبار کنار رود و ۶ تبدیل به ۵ ‌شود. نشد. فکر کردم چه هوای بدی دارد این‌جا. مجله را زیر انبوه خرت و پرت‌های میزم گذاشتم و کتابی قدیمی را دست گرفتم.

این خاطره برای کی بود؟ پارسال؟ پیارسال؟ فرقی نمی‌کند اما اولین مواجهه جدی‌ام با مقوله سنم بود. اولین‌بار بود که ترس و سردی‌اش را حس کردم. قبل‌ترش کافی بود در مقابل این سوال قرار ‌بگیرم که چند‌ سال دارید؟ بی‌فکر و دغدغه ۲یی می‌‌نوشتم و مقابلش ۱ و ۲ می‌‌گذاشتم. تصور کنید ۲۵ساله که شدم با افتخار متنی نوشتم که الان ربع قرن، تجربه دارم! اما بعد از همین ربع‌قرن تجربه بود که ۲ را می‌نوشتم اما قلمم راحت فرم ۶ را نمی‌گرفت. می‌نوشت اما با تأخیر. تأخیری که امید داشت طراح سوال را تحت‌تأثیر قرار دهد که البته امید واهی‌ای بود. واضح است که بعد‌ها قلم برای نوشتن ۷ هم بازی درمی‌آورد.

تنها دو روز باقی مانده. به نظرم بهتر است این دو روز باقی مانده را کار خاصی نکنم و تنها‌ سال به ‌سال عقب بروم. از ۲۷سالگی‌ام تقاضای بخشش کنم. بابت تمام دهن‌کجی‌ها ازش معذرت بخواهم و یادم باشد که چه لذت‌هایی در این‌ سال برایم به ارمغان آمد. از ۲۶سالگی‌ام بابت تمام لحظات شاد، خنده‌های از ته‌دل، کشف‌های بی‌نظیر و دورهمی‌های تکرارنشدنی تشکر کنم. از ۲۵سالگی‌ام بابت بی‌پروایی عمیقش قدردانی کنم. ۲۴سالگی را به خاطر سختی‌هایی که تاب آورد، نوازش کنم و... تا برسم به ۱۷سالگی و از دختر سرخوشی که ۲۸سالگی را‌ سال ممکن ‌کردن ناممکن‌ها قرار داد و فکر کرد که آغوش زندگی در این ‌سال به رویش باز می‌شود و هر روزش، روز آرزوهاست، بپرسم برای تحقق این رویا احیاناً جادویی، وردی در ذهن نداری تا گسی، سردی، بی‌محبتی، بدبینی، کم‌تحملی، بی‌امیدی و بداخلاقی‌های موجود در واقعیت ‌زندگی بزرگسالی را کم کند که البته آن روز‌ها هم بود و چه خوب که تو نمی‌دیدی‌اش.
* نام شعري از فروغ فرخزاد


تعداد بازدید :  296