| فروغ عزیزی | نویسنده |
از آن شبی که باد درخت چندین ساله را شکانده بود و راه ته کوچه را بند آورده بود، کسی دلش نمیآمد کاری کند. از مدت ها قبل درخت حالش خوب نبود و آقای صفری میدانست درخت منتظر اتفاق نمیماند و همین روزها میافتد. اما چه کاری بود که انجام نداده بود؟
با بچههای کوچه که مدام توپ را پرتاب میکردند توی شاخههای درخت و با پا به تنهاش می کوبیدند، دعوا میکرد و خط و نشان میکشید که با پدر و مادرها و معلم هایشان در میان میگذارد. بچهها دیگر به حرفهایش اهمیت نمیدادند و یک وقتی از پشت پرده میدید که دارند مسخرهاش میکنند. با پسرهای اول کوچه که میآمدند ته کوچه، دور از چشم پدر و مادرهایشان توی پستوی خانهی گلی خانوم، سیگار میکشیدند هم هر چه با زبان خوش و ناخوش حرف زده بود که خاکستر سیگار را توی باغچه نریزند و یا سیگار را با تنهی درخت خاموش نکنند، فایده نکرده بود. حتی با همسایه کناری که یکبار با چاقو یادگاری نوشته بود روی تنه درخت قهر کرده بود.
خانم صفری تک صندلیِ اتاق نشیمن را آورده بود توی اتاق خواب علی، پسر بزرگشان که حالا رفته بود سراغ سرنوشتش، تا کمر آقای صفری درد نگیرد؛ از بس که سرپا ایستاده بود پشت پنجره و نگهبانی ِ درخت را داده بود. تمام روز آقای صفری پشت پنجرهی اتاق علی مواظب بود درخت تمام نشود. بله آقای صفری فکر میکرد درخت ته کوچه دارد تمام میشود و دیگر دلش به سایه دادن نیست. تنهاش هنوز همان بود که وقتی علی و پری به دنیا آمدند، اما آنقدر سخت اذیت شده بود که قلبش داشت تمام میشد. آقای صفری خوب این را میفهمید اما غیر از آب و کود و جابه جا کردن خاک و مواظبت، کار دیگری بلد نبود. دوست داشت فکر کند درخت به خاطر همین کارها تا حالا زنده مانده است. همه همسایههای ته کوچه هم همین فکر را میکردند. همه میدانستند درخت به عشق آقای صفری همین طور سرپا مانده است وگرنه به سرنوشت درختهای دیگر کوچه دچار میشد که یکی به خاطر سیمانهای خانهسازی جدید، یکی به خاطر بنزین ماشین، دیگری به خاطر بیتوجهی و بیآبی، خشک شده بودند.
نه تنها همسایههای ته کوچه، که مامورین شهرداری که بعد از چند روز آمده بودند تنهی درخت چندین ساله را از ته کوچه جمع کنند و خانم صفری برایشان خرما و چای آورده بود و با گوشهی چادرش اشکهایش را پاک میکرد، فهمیده بودند افتادن درخت ربطی به باد ندارد.
تجربهی جمع کردن تنهی صدها درخت کهنسال این شهر، بهشان میگفت مرگ این درخت کار باد نیست و هر چه هست به پارچههای سیاه وصل شده به پنجرهی آقای صفری ربط دارد.