| رضا نامجو| خبر نگار |
توقف قطارهای مترو در فاصله بین دو ایستگاه برای مسافران تبدیل به امری نسبتا عادی شده است. اما آنچه میخواهم در این چند سطر به آن اشاره کنم با تجربههای قبلیام متفاوت است. اگر سابقه مسافرت درون شهری در مترو تهران را داشته باشید میدانید که سوار شدن در بعضی ایستگاهها کار نسبتا سختی است.
برخی از مسافران مترو برای سوار شدن عجله دارند و حتی اجازه پیاده شدن به سایرین را هم نمیدهند. طرح جمعآوری دستفروشان مترو که از ماهها قبل کلید خورد هم به جایی نرسید تا مسافران خسته مترو گاه و بیگاه صدای دستفروشانی که کالای نه چندان مرغوبشان را تبلیغ میکنند بشوند. مواردی که به آنها اشاره کردم به انضمام آنچه مجال برای طرحش نیست دست به دست هم دادهاند تا مسافران فضای چندان دوستانهای را در این مسافرت درون شهری تجربه نکنند. بارها پیش آمده شاهد دعواهایی در محیط مترو باشم که علت خیلی از آنها بیحوصلگی، خستگی، فضای کم و سرو صدای زیاد دستفروشان است.
در یکی از روزهایی که مطابق معمول سوار مترو شدم تا به محل کارم بروم اتفاقی افتاد که با دفعات قبل تفاوت چشمگیری داشت. مترو مطابق معمول شلوغ بود و تعداد دستفروشان تنه به تنه تعداد مسافران میزد. جایم را به یکی از مسافران مسن دادم تا مجبور نباشد در شلوغی و ازدحام مترو به عصایش تکیه دهد و مورد هجوم گاه و بیگاه دستفروشانی که اصلا به فردی که جلو آنها قرار دارد اهمیت نمیدهند، قرار نگیرد. خیلی از افراد با هندزفری که در گوشهایشان بود موسیقی گوش میدادند و تنهایی خود را در میان غریبهها، بیشتر کرده بودند. تا اینکه در حد فاصل ایستگاه شهید نواب صفوی و آزادی مترو از حرکت باز ایستاد.
کمکم کولر مترو و چراغها هم خاموش شدند. تا اینجای قضیه اتفاق نسبتا معمولی افتاده بود. نگاه بیشتر مسافران به دور و بر معطوف شده بود و در فاصله چند ثانیه به مسافران مختلفی چشم میدوختند. اما ناگهان یخ فضا شکست. در واگن خانمها کودکی به در مترو کوبید و با زبان کودکانهاش گفت: «آقای راننده درو باز کن میخوایم بریم خونه... » خندهای بر لب کسانی که حرف کودک را شنیده بودند نقش بست. تا پیش از این توقف مترو در فاصله دو ایستگاه مترو بیشتر از 2 تا 3 دقیقه نبود. اما این بار تأخیر طولانیتر شد. مردم به جای اعتراض به راننده مترو، راه صمیمیت با یکدیگر را انتخاب کردند.
پسرک جوانی که تا چند دقیقه پیش با هندزفری مشغول موزیک گوش دادن بود و نگاه بیتفاوتش حکایت از غریبگی محیط و البته مشغله ذهنیش داشت، موسیقی را قطع کرده بود و با پیرمرد عصا به دست مشغول صحبت شده بود. در خلال صحبتهایی که بین مردم رد و بدل میشد صحبت به سانحه هوایی اخیر هم کشیده شد. جوانی که کنار من نشسته بود به بغل دستیاش گفت: «حالا بعد از سانحه هوایی نوبت سانحه زمینیه. احتمالا قطار راه نمیوفته و ما همینجا میمونیم. هممون میمیریم...» فارغ از نتیجهگیری که صحبتهای جوان داشت شاهد این ماجرا بودم که بر لب بیشتر مسافران لبخند نقش بسته بود. همهمهای منظم! در مترو راه افتاده بود که تا پیش از این شاهدش نبودم. یکی از مسافران به وسیله دکمهای که در واگن ما وجود داشت سعی کرد با راننده صحبت کند. اول جوابی نگرفت. در ادامه دوباره تلاش کرد و اینبار راننده جواب داد.
مسافر گفت: «هوا گرم شده. اگه امکانش هس کولرو روشن کنین». لحن محترمانهاش باعث شد راننده خیلی زود درخواستش را عجابت کند. باز هم صحبتها ادامه پیدا کرد. تا اینکه بعد از 16 دقیقه قطار شروع به حرکت کرد. این بار اما حرکت مترو به سمت ایستگاه قبلی بود. همینطور که به ایستگاه نواب نزدیک میشدیم به یاد جمله یکی از جامعهشناسان افتادم که در گفتوگویی که با او داشتم گفت: «درد، خواست یا وضع مشترک یک گروه باعث همدلی، صمیمیت و همراهی آنها با هم میشود».
آن روز همه ما مسافران مترو امام خمینی- صادقیه به واسطه موقعیت مشابهی که در آن قرار داشتیم صمیمی و همدل شده بودیم...