شماره ۶۱۲ | ۱۳۹۴ سه شنبه ۲۳ تير
صفحه را ببند
گزارشی از اجرای طرح «همای رحمت»
در همین حوالی؛ شبگردی مهربانی در کوچه پس‌کوچه‌های تهران

مریم یارقلی روزنامه نگار

«کار خیر که بوق و کرنا نمی‌خواهد. خیر بودن این‌جور کارها در گمنامی‌اش است، زیبایی‌اش در ندانستن‌هاست، چند ‌سال است کارمان بی‌سروصدا توزیع کردن بسته غذایی است». پافشاری‌ام را که می‌بیند قول می‌گیرد که زیاد شلوغش نکنیم. نگران است که کرامت آدم‌هایی که بسته غذایی می‌گیرند زیر سوال برود، شرمنده شود ناتوانی از این‌که دست نیازی دراز کرده است. می‌گوید: «حرمت دارند این آدم‌ها، آبرو دارند پیش در و همسایه». قول می‌دهیم مراعات کنیم و قرار می‌شود در یکی از شب‌های ماه مبارک رمضان همراه داوطلبان جمعیت هلال‌احمر برویم در دل این شهر و در میان خانواده‌های آبروداری که نیازمندی‌شان را پنهان می‌کنند پشت در خانه‌هایشان...
اصل اول
 توزیع شبانه و پنهانی بسته‌های غذایی
قرارمان رأس ساعت 7 شب در خیابان شوش انبار جمعیت هلال‌احمر شهر تهران است. جایی که سال‌هاست محلی برای بسته‌بندی و انتقال بسته‌های غذایی بین نیازمندان شده است. امروز روز آخر است و فقط چند بسته مانده است، بسته‌های غذایی شامل 10قلم جنس ضروری و مورد نیاز یک خانواده است؛ از برنج و روغن گرفته تا حبوبات و ماکارونی و...
دکتر امیرحسین جنیدی، رئیس جمعیت هلال‌احمر شهر تهران همراه تیم است و خاطرات زیاد و زیبایی از این کار خیرخواهانه که نامش «همای رحمت» است، دارد. همان اول عکس‌هایی را نشان می‌دهد از چند شب قبل انبار که پر است از بسته‌هایی که همه‌شان دست نیازمندان رسیده‌اند، می‌گوید: «همه اینها توزیع شده‌اند حدود 3500 بسته کار هر ساله ماست. کیسه‌هایی را انتخاب می‌کنیم که خیلی جلب توجه نکنند معمولا ساعات پایانی شب بچه‌ها  برای توزیع می‌روند.» او می‌گوید: خانواده‌های هدف همه از قبل شناسایی و دسته‌بندی شده‌اند. برخی‌ها از آنها مستقیما تحت حمایت جمعیت هلال‌احمرند. گروهی دیگر را موسسات خیریه که با هلال‌احمر همکاری مستقیم دارند به ما معرفی می‌کنند و دوباره خود مددکاران ما به منازل‌شان می‌روند تا میزان نیازمند بودن‌شان روشن شود. خانم مددکار لیستی از آدرس‌های محل زندگی نیازمندان در دست دارد که هر کدام این آدرس‌ها متعلق به آدم‌هایی است که قصه پرغصه زندگی‌شان برای خیلی از ماها که معمولا غرق زندگی تکراری و روزمره شده‌ایم، شبیه فیلم‌های سینمای تراژدی است اما در اصل واقعیت‌هایی است که تنها شاید چند کیلومتر و کمتر از یک ساعت با محل زندگی ما فاصله داشته باشند. مقصد اول جایی همان نزدیکی‌های شوش است. هنوز به اذان مانده و هوا روشن است و مردم در خیابان‌ها در تردد. بچه‌های همراه دایما بیم این دارند تردد‌های‌مان در این کوچه‌های یک‌وجبی که همسایه‌ها آمار موجودات زنده و غیرزنده را دارند، کار دست نیازمندان بدهد. در رتبه اول تا سوم لیست نام سه زن سرپرست خانوار نوشته شده است که هر کدام یک جورایی به‌خاطر بیماری خود یا فرزندان‌شان قبلا مساعدت‌هایی را از جمعیت هلال‌احمر گرفته‌اند و بعد با محرز شدن وضع نیازمندی‌شان در فهرست حمایت‌های زمان‌دار قرار گرفته‌اند.
حلقه‌ای برای پیوند خیرین با نیازمندان
کوچه‌های شلوغ و پررفت‌وآمد و نگاه‌های کنجکاو مردم کار را برای مددکاران سخت کرده است. آقای عبودی، معاون سازمان داوطلبان هلال‌احمر همراه ماست بیشتر از همه نگران فهمیدن و کنجکاوی در و همسایه است و مداوم تذکر می‌دهد به نحوه همراهی و عکاسی و هی یادآور می‌شود پروتکل‌های امنیتی را که قبل از شروع کار با هم توافق کرده بودیم. این نگران بودنش یک‌جورایی به دل می‌نشیند. می‌گوید: «مهم‌ترین بخش این کمک‌ها همین پنهانی بودنش است. 3500 بسته توزیع شده و هیچ‌کسی نفهمیده است چون قول و قرارمان حفظ‌شأن و جایگاه خانواده نیازمند است.» با توجه به حساسیت‌ها و روشن بودن هوا به توافق می‌رسیم باقی بسته‌ها بماند برای بعد از افطار و ساعتی که مردم معمولا در خانه‌هایشان مشغول تماشای سریال‌های ماه رمضانی‌اند و کوچه و خیابان‌ها خلوت‌تر و دنج‌تر. در همین فاصله ایجاد شده رئیس جمعیت هلال‌احمر شهر تهران که همراه‌مان است در مورد منابع مالی تامین‌کننده این بسته‌ها می‌گوید:  همه این بسته‌ها با پول خیرینی که با جمعیت هلال‌احمر در ارتباط هستند، تأمین شده است ما فقط یک واسطه خیر هستیم این‌که توان توانگری را برسانیم به نیاز نیازمند بشویم حلقه واسط و پیونددهنده.  ساعتی از افطار نگذشته می‌رسیم در حاشیه شهرری. آدرس متعلق به خانه زنی جوان است که شوهرش زندان است و برای امرار  معاشش تحت حمایت جایی قرار نگرفته است. مددکار می‌گوید: «باید حواس‌تان جمع باشد زن جوان و تنهاست برایش خوب نیست که این موقع شب کسی بیاد دم خانه‌اش؛ آن هم آدم‌های غریبه. هر چه کمتر باشیم بهتر است.» با این همه مراعات باز هم نگاه‌های سنگین را در همه کوچه پس‌کوچه‌ها حس می‌کنیم. انگار که از تمام پنجره‌های خانه‌ها دارد نظاره می‌کند بر رفت و آمد این غریبه‌های شبگرد.با تدابیر شدید بسته می‌رسد دست زن جوان. مددکار می‌گوید: «به‌خاطر همین کنجکاوی مردم، خیلی نامحسوس بچه‌ها می‌آیند حتی کاور هم نمی‌پوشند، اول با خانواده نیازمند هماهنگ می‌کنند و بعد بسته را تحویل می‌دهند و می‌روند».
دستانی که هنوز منتظر یاری‌اند
انگار که خط پررنگی از تفاوت و وضع زندگی کشیده شده است بر جان این شهر‌ هزار و یک رنگ، هر چقدر که می‌رویم در دل این شهر و گم می‌شویم در کوچه پس‌کوچه‌های تاریک و پرغصه‌اش بیشتر تفاوت‌ها رنگ می‌گیرند. زندگی جریان دارد؛ صدای خنده بچه از خانه‌ها می‌آید، انگار که هر خانه مهدکودکی است؛ صدای زندگی اما انگار گردی از غصه پاشیده شده روی دیوار برخی خانواده‌ها، گردی از احساس ناامنی؛ بوی غذا مدهوشت می‌کند اما همراه با بوی تند و تهوع‌آوری که نمونه‌اش کمتر در جای دیگری از شهر به مشام می‌رسد. روایت‌های زیادی نقل می‌کنند از این قسمت‌های شهر که تلخ است و دردناک و رعب‌آور. داستان‌هایی از کوچه‌های پر پیچ و خمی که پشت هر در‌ خانه‌اش، آدم‌هایی هستند که زندگی‌شان پر از فراز و نشیب است...آدرس بعدی جایی است در خاوران یک جای گنگ و ناآشنا، آدرس خانه را جویا می‌شویم و پرسان‌پرسان می‌رسیم به یک کوچه باریک. به خیال‌مان کوچه بن‌بست است اما در انتها باز به یک کوچه می‌خورد و از آن کوچه چندین بن‌بست و فرعی مجددا منشعب می‌شوند. مطمئنم اگر لحظه‌ای چشمانم را ببندم در این کوچه‌ها گم می‌شوم. هیچ شباهتی به خانه ندارند. این‌جا تهران است و کوچه و آدم‌هایشان یکی از شهروندان تهرانی اما نمی‌دانم چرا تا در خانه‌ای باز می‌شود مبهوت می‌مانم از دیدنش و غمی می‌نشیند توی دلم... یک ساعتی پیدا کردن این خانه طول می‌کشد و ته این جست‌و‌جویمان ختم می‌شود به خانه‌ای در انتهای یک کوچه یک‌متری بن‌بست که دو نفر نمی‌توانند با هم در این کوچه راه بروند. در زرد و رنگ‌ورو رفته، خانه زنی که شوهرش زندان است یک فرزند معلول دارد و از پدر و مادر ناتوانش هم نگهداری می‌کند، نگاه کردن به پرونده این زن سنگینم می‌کند و دیدن این خانه آن هم در این قسمت شهر سنگین‌تر. بسته را پیرمرد ناتوانی می‌آید و تحویل می‌گیرد. رویم نمی‌شود در عمق چشمانش نگاه کنم هر چند برقی از امید در چشمانش است و زیر لب خدا را شاکر است اما باز یاد همان اصل کرامت انسانی می‌افتم این‌که نکند شرمنده شود از این‌که ما آمدیم دم خانه‌شان؟ نکند لحظه‌ای به این فکر کند اگر همسایه‌ای ببیند این رد و بدل شدن کالا را آبرویی که در میان چهره خمیده و موهای سپیده‌اش نهفته است در خطر باشد؟ نکند. بی‌هیچ تامل و سر و صدایی راه‌مان را کج می‌کنیم و با سرعت کوچه‌های پیچ در پیچ را پشت‌سر می‌گذاریم. ساعت از دوازده گذشته که آخرین بسته تحویل داده می‌شود اما هنوز لیست خانم مددکار پر است از آدم‌های نیازمندی که منتظرند کسی بدون هیچ چشمداشتی دست‌شان را بگیرد و سری به خانه‌شان بزند... آدم‌های آبرومندی که در کوچه‌های پر رمز و راز این شهر قصه‌هایشان شنیدنی و غصه‌هایشان سنگینی می‌کند بر دلشان... آدم‌هایی که فاصله‌شان با ما شاید کمتر از چند خیابان و میدان باشد.


تعداد بازدید :  298