شماره ۶۰۷ | ۱۳۹۴ سه شنبه ۱۶ تير
صفحه را ببند
ننگ زنده‌ماندن

... در ادامه این بخش از کتاب و طی بحثی که بین شهید همت و برخی از مسئولان عملیات شکل می‌گیرید این شهید بزرگوار بحث را به این شکل خاتمه می‌دهد: «ما باید بیاییم و عیب‌های همدیگر را رفع کنیم. البته گوشزد‌کردن اشکالات، بلااشکال است: اگر در واحد توپخانه ضعفی وجود دارد، ما این را به مسئول توپخانه بگوییم. اگر واحد دیگری در کار خودش ضعف دارد، ما برویم و این ضعف را به مسئول آن واحد بگوییم. به هر صورت، می‌خواهم بگویم اگر ما هوای نفس را کنار نگذاریم، کارهایی که انجام می‌دهیم هیچ فایده‌ای نخواهند داشت. چرا؟ چون کارمان در جهت رضای خدا نیست و ما خودمان را گم می‌کنیم. الان بحث بر سر این است که من، در برابر خون شهدا احساس شرمساری می‌کنم، وقتی می‌بینم یک بچه بسیجی لاغر و معصوم که هنوز حتی مویی پشت لب او سبز نشده، از محروم‌ترین دهات به جبهه آمده و عملیات رفته، بعد رگبار تیربار دشمن زده و شکم او را دریده و شهیدش کرده، من در برابر جسد این بسیجی 15 ساله، حتی از این‌که زنده مانده‌ام، این را یک ننگ می‌دانم. از این طرف هم خب، راز شهادت قسمت ما نمی‌شود هر چقدر گناهان آدم بیشتر باشد، خدا او را بیشتر در این‌جا نگه می‌دارد لذا؛ با توجه به تمام این مسائل خواهشی که از شما دارم، این است که از چیزهایی که برآمده از هوای نفس است، بگذریم.»
در بخش دیگری از کتاب، شهید همت در مورد اتفاقاتی که در این عملیات افتاده است، می‌گوید: «خدا شاهد است اگر آمار زخمی‌ها را برادر ممقانی مسئول واحد بهداری تیپ 27 بدهد، آن وقت‌ من به شما خواهم گفت که بدانید، در این عملیاتی که گذشت، هدایت‌کننده و منحرف‌کننده گلوله‌های دو طرف جنگ، ملائکه‌ خدا بودند. خدا گواه است؛ وقتی آن شب بچه‌ها را از بقیه رهایی حرکت دادیم، تیربارهای دشمن جوری در منطقه کار می‌کردند که آدم سرسام می‌گرفت! از آن طرف، چون نفربر ام-113 حامل اقلام مخابراتی هنوز نیامده بود، عجیب دلشوره داشتم  که حالا من چطور باید این گردان‌ها را هدایت کنم؟! آن‌قدر حالم بد شده بود که مدام سرم گیج و چشمانم سیاهی می‌رفت. عجیب حالتی به من دست داده بود. هی خودم را می‌‌خوردم که این حرکت دیروقت‌ گردان‌ها، به خاطر خیانت و ضعف ما انجام گرفت! ما بودیم که گردان‌ها را دیر وارد عمل کردیم و الان هم باید تلفات بدهیم! خلاصه، آن لحظات من مرتب داشتم خودم را سرزنش می‌کردم و عذاب می‌دادم. خیلی عجیب است!‌ تیربارهای دشمن دو ساعت متمادی توی منطقه کار می‌کردند و بعد، بچه‌ها پیش من قسم می‌خوردند که حین پیشروی، وجب به وجب گلوله‌های دشمن به پاها و سینه‌شان اصابت می‌کرد و یکی از اینها زخمی نمی‌شد! بچه‌ها آن‌جا با چشم خودشان دیدند گلوله می‌آمد طرف پیشانی آنها و بعد، انگار که به سپری نامریی خورده باشد، کمانه می‌کرد و رد می‌شد! خب، این یک روی سکه! از آن طرف چی؟! بسیجی ما، بیرون خط، اصلا بلد نبود تانک بزند. ما آن شب، همه آر.پی.جی‌زن‌های گردان‌ها را فرستادیم تا بروند تانک بزنند، درصورتی‌که از هر 10 نفر اینها، لااقل 3 نفرشان بلد نبودند تانک بزنند، با این حال، در آن شب عملیات برادر سیدرحمت‌الله خالصی؛ فرمانده گردان انصار قسم می‌خورد یک بسیجی کوچک که فقط صدای حرکت تانک را توی آن تاریکی شب شنیده بود، سریع قبضه‌ آر.پی.جی را به سمت صدا نشانه رفت و گرفت نشست، گفت: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم! و یک آر.پی.جی زد و موشک رفت و توی آن تاریکی خورد به پشت آن تانک درحال فرار! و این تانک را به آتش کشید؛ طوری‌که یک دفعه بچه‌ها همه با هم گفتند: تکبیر! خالصی قسم می‌خورد و می‌گفت: قبل از عملیات، این بچه‌ها را که به میدان‌تیر برده بود، همه سر حوصله با آر.پیجی نشانه‌گیری می‌کردند تا یک تانک سوخته را بزنند، نمی‌توانستند، بعد آن شب، بسیجی کوچک ما، توی تاریکی، تانک درحال فرار را زد! این چنین واقعه‌ای یک معجزه خدایی است اصلا ملائکه گلوله‌های بچه‌ها را هدایت می‌کردند. از آن طرف، شب عملیات که دشمن با آن توپ‌های دولول و چهارلول ضدهوایی خودش منطقه را به آتش می‌کشد، آن هم با سلاحی که هر گلوله‌اش این‌قدر است! ما آن‌جا تلفات نمی‌دهیم، بعد این بسیجی‌های ما که بین‌شان بچه‌های کوچک هم هستند، ببین چه وضعی دارند! بسیجی کوچک ما دمپای شلوارش حتی گتر ندارد و هی دمپای شلوارش توی پایش گیر می‌کند هیچی هم بلد نیست، تا حالا هم توی شب نجنگیده، نخستین‌بار است که آمده جبهه و توی شب دارد می‌جنگد، با آن کلاشنیکف قراضه‌ خودش، درحالی‌که چشم‌هایش هیچ‌جا را نمی‌بیند، تیراندازی می‌کند، بعد صبح که هوا روشن می‌شود، می‌بینی توی بیابان، هر طرف یک تل از جنازه‌ نیروهای بعثی به زمین ریخته!»


تعداد بازدید :  197