شماره ۳۶۰ | ۱۳۹۳ شنبه ۱ شهريور
صفحه را ببند
نوشته‌های نه چندان مهم یک شهروند کاملا معمولی‎
بشر گم شده‌است

|  ایرج اسلامی  |   روزنامه نگار   |

از آن روزهای گرم خداست. سرم را تا پنجره پراید پایین می‌آورم و می‌گویم: «میدان صنعت.» رخصت سوار شدن می‌دهد و بعد راه می‌افتد. آدرس را از جیبم بیرون می‌آورم و می‌گویم: «میدان کتاب باید بروم.» می‌گوید: «خوب شد گفتی. لازم نیست تا میدان صنعت برویم. مستقیم نزدیک‌تر است.» و بعد بدون هیچ مقدمه‌ای می‌گوید: «آقا بشر گم شده است. بشر گیج می‌زند و مسیر را گم کرده ‌است. برای همین هم هست که از کتاب سراغی نمی‌گیرد. حالا منظورم فقط کتاب کاغذی نیست. از کتاب ناطق هم سراغی نمی‌گیرد.» بعد به ساختمان‌های درحال احداث سعادت‌آباد اشاره می‌کند و می‌گوید: «این ساختمان‌ها، این عمارت‌ها، این پل‌ها و تونل‌ها ما را از سرگشتگی نجات نمی‌دهد. این همه سیمان و آهن که روی هم می‌گذاریم درد ما را دوا نمی‌کند.» به حرف‌هایش توجه نشان می‌دهم اما نه جوری که رشته‌کلامش قطع شود. ‌گاه به هیجان می‌آید و‌ گاه صدایش آرام می‌گیرد. می‌گوید: «روابط بین کارگران و کارفرمایان باید درست شود. فاصله بین صاحب‌کار و کارگر باید انسانی باشد و اِلا این اتوبان‌ها و بناهای بزرگ و شیک نجاتمان نمی‌دهد. چون ما گم شده‌ایم.» حدس می‌زنم به مسیر تعریف کردن مشکل خودش با کارفرمایش بیفتد اما اشتباه می‌کنم. می‌گوید: «انقلاب زحمتکشان علیه سرمایه‌داران خیلی خونین خواهد بود. خدا کند که اتفاق نیفتد.» سال‌ها بود از این قسم حرف‌ها نشنیده بودم و بنابراین تعجب خودم را پنهان نمی‌کنم. می‌گوید: «سوسیالیست و مارکسیست را بریزید دور. ولی قبول کنید اگر رابطه انسانی بین مردم برقرار نباشد هیچ چیز باقی نمی‌ماند و بین‌شان جنگ می‌شود.» به جلو خم شده و فرمان را گرفته بود. بار‌ هزار کیلومتر راه رفته و نرفته بر دوشش بود و حرف‌هایی را به یادم آورد که ۴ دهه قبل فروشنده و خریداری داشت. از آسمان می‌گوید و ریسمان. از داعش و آمریکا. هرکدام یک جمله که سخت است بین‌شان انسجامی حس کنی. میدان کتاب پیاده می‌شوم.

 


تعداد بازدید :  120