شماره ۳۶۰ | ۱۳۹۳ شنبه ۱ شهريور
صفحه را ببند
بخشیدن

| کیتون آزبری | ترجمه: طرح‌نو| «زندگی برایمان مجال کمی گذاشته و بهتر است بخشی از آن را صرف بخشیدن کنیم.» این را شرلی گفته بود. یک شبی که چهارنفری دور هم نشسته بودیم و داشتیم غذای چینی می‌خوردیم.  لازم به گفتن نیست که این عین جمله شرلی نبود. گفته بود: «بیایید یک کمی هم تو این چند روز زنده بودن، ببخشیم.  ناسلامتی شکرگزاریه.» شرلی یک دختر شهرستانی است که 3 سالی است این‌جا در منهتن زندگی می‌کند. بقیه ما یعنی جیسون و جرارد و من اهل همین جا هستیم. جیسون کمی از غذا را که روی میز ریخته بود با دو انگشت جمع کرد و گفت: «بریم، هرچه بادا باد» .
این‌طوری بود که 2 روز بعد، غروب راه افتادیم طرف مرکز نگهداری و پذیرایی بی‌خانمان‌ها. رفتیم پشت پیشخوان و به مردی که با یک هدفون بیسیم حرف می‌زد و روی‌ آی‌پدش چیزهایی می‌نوشت گفتیم که برای کمک آمده‌ایم. سرش را بالا نیاورد. گفت: «تکمیله». جیسون گفت: «نه. ما اومدیم کمک کنیم. غذا بدیم به بقیه یا هر کاری که لازمه.» مرد نیم نگاهی کرد و گفت: «کاری نمونده.» گفتم: «تازه غروبه. این همه آدم اون‌ور منتظرن.» از پشت شیشه مردم را روی میزها می‌دیدم که نشسته بودند و آرام و بی‌عجله مشغول خوردن بودند. شرلی گفت: «لعنت! محض رضای خدا یکی جواب چن تا جوون که می‌خوان کمک کنند رو بده.» جیسون به شرلی گفت: «یارو قاطی داره.  تکمیله!» بعد به من گفت: «بریم یه جای دیگه. یه عالم جا تو این شهر خراب شده هست.» جیسون هم یکی از ما نیویورکی‌هاست که فکر می‌کند وظیفه دارد دایم به در و دیوار این شهر فحش بکشد. شرلی را نگاه کردم که با پایش دارد یکی دو تا آشغال را این‌ور و آن‌ور شوت می‌کند. حالش گرفته بود. هر چه باشد خودش این ایده را با آن جمله درخشان داده بود. گفتم: «شرلی تو چرا تعطیلات نرفتی پیش خونواده؟ می‌دونی چی می‌گم؟» با بی‌خیالی صورتش را کج و کوله کرد و گفت: « آدم فاصله می‌گیره. خودت که باید بدونی.» دلم فقط واسه جوراب پشمی‌هام تنگ می‌شه.» من که اوضاع خانواده شرلی را می‌دانستم از این جمله تعجب کرده بودم. یعنی می‌دانید، به نظرم خانواده گرمی بودند. حتی فکر می‌کردم آمدنش این‌جا هم به خاطر یک جور دلتنگی بود. دلتنگی عجیبی که جور دیگری نشانش می‌داد.  جیسون با آرنجش زد به من و گفت: «هی» با شرلی سربرگرداندیم و جرارد را دیدیم که با یک سطل بزرگ و طی کثیفی از دستشویی بیرون آمد. جیسون گفت: «لعنت بهت! تو اون تو چی کار می‌کردی؟» جرارد پارچه‌ای را که دور دماغ و دهنش پیچیده بود، کنار زد و گفت: «یک عالم دستشویی کثیف اونجاست. منظورم اینه که، خب یه شب باید خوب بخورن و جای‌تر و تمیزی خودشونو راحت کنن دیگه.» شرلی داشت می‌خندید. مرد ‌آی‌پد به دست کمی اخم کرد و جیسون را نگاه کرد بعد کسی صدایش کرد. موقع رفتن داد زد: «خرابکاری کنید خودتون می‌دونید.»

 


تعداد بازدید :  90