شماره ۵۹۷ | ۱۳۹۴ پنج شنبه ۴ تير
صفحه را ببند
30 روز 30 حکایت
عدالت و لطف خدا

روزی زنى به حضور داوود نبی (ع) آمد و پرسید: «اى پیامبر خدا، پروردگار تو ظالم است یا عادل؟» داوود نبی فرمود: «خداوندِ عادلى است که هرگز ظلم نمى‌کند.» زن گفت: «من بیوه هستم و 3 دختر دارم. با دستانم ریسندگى مى‌کنم. دیروز شال بافته خود را در میان پارچه‌اى نهاده و به طرف بازار مى‌بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم. ناگهان پرنده‌اى بزرگ آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد. اینک تهیدست و محزون مانده‌ام و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین کنم...» هنوز سخن زن تمام نشده بود که خبر آوردند عده‌ای برای ملاقات با پیامبر خدا آمده‌اند. حضرت اجازه دخول داد. بعد از لحظه‌ای 10 نفر از تجار بزرگ به حضور رسیدند و هر کدام 100 دینار نزد آن حضرت گذاشتند. حضرت داوود (ع) چگونگی ماجرا را از آن‌ها پرسید. عرض کردند: «ما سوار بر کشتى بودیم که طوفانى سخت برخاست. دکل کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق شود و همه ما به هلاکت برسیم. ناگهان پرنده‌اى دیدیم، پارچه‌ای در هم پیچیده به سوى ما انداخت. آن را گشودیم، داخلش شال بافته‌ای دیدیم. به وسیله آن دکل آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و بعد از آرام شدن طوفان به ساحل رسیدیم. ما هنگام خطر نذر کردیم اگر نجات یابیم هر کدام 100 دینار بپردازیم و اکنون این مبلغ را که 1000 دینار از 10 نفر ماست به حضورت آورده‌ایم تا هر چه صلاح بدانی، آن کنی.» در این لحظه داوود نبی رو به سوی زن کرد و به او فرمود: «پروردگارت از دریا براى تو هدیه مى‌فرستد، ولى تو او را ظالم مى‌خوانى؟» سپس ‍ دینارها را به آن زن داد و فرمود: «این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن. خداوند به حال و روزگار تو، آگاه‌تر از دیگران است.»


تعداد بازدید :  186