شماره ۵۹۶ | ۱۳۹۴ چهارشنبه ۳ تير
صفحه را ببند
درست کردن سحری با المنت (قسمت اول)

|   آزاده رضا کاکا |

ماه مبارک رمضان بود، یک شب عراقی‌ها نزدیک سحر به آسایشگاه ما آمدند. موضوع از این قرار بود که یکی از سربازهای عراقی از پشت پنجره دیده بود که ما جای کتری چای و ظرف غذا را عوض می‌کنیم. بخار زیادی هم که بلند می‌شد، مشخص می‌کرد که داریم چیزی را گرم می‌کنیم. یکی از بچه‌ها که می‌خواست بیرون را نگاه کند، یک مرتبه او را دید و فریاد زد:   حازم پشت پنجره ایستاده و دارد نگاه می‌کند. اسرا هم زود بند و بساط المنت را جمع کردند و آن را توی سطل زباله انداختند. چند لحظه بعد هفت، هشت عراقی داخل آسایشگاه شدند و با عصبانیت سراغ مسئول آسایشگاه را گرفتند.
مسئول آسایشگاه که برادر حمید حیدری بود، گفت: چی شده؟ سرباز عراقی گفت: شما المنت دارید. المنت را بیاورید. او گفت:   ما المنت نداریم. حازم سرباز عراقی گفت: چرا دروغ می‌گویی؟ مگر تو فردا نمی‌خواهی روزه بگیری؟ من با چشم‌های خودم چند لحظه پیش دیدم. حیدری در جوابش گفت: دروغ نمی‌گویم. المنت نداریم. بیا تمام این‌جا را بگرد، اگر ما المنت داشتیم هرکاری خواستی بکن.
عراقی‌ها شروع به گشتن کردند ولی هرچه گشتند چیزی پیدا نکردند. حازم درحالی‌که سخت عصبانی بود، به فرمانده‌شان گفت:   ببینید، این غذاها همه گرم است! ظرف غذا و کتری چای را آوردند وسط آسایشگاه و وقتی در کتری را باز کردند، بخار از آن بیرون زد. البته کتری چای داغ بود ولی ظرف غذا را تازه گذاشته بودیم و زیاد گرم نبود.
فرمانده گفت: چرا این چای داغ است؟ گفتم: ما چای را که می‌گیریم، توی یک پلاستیک قرار می‌دهیم و دورش را پتو می‌پیچیم تا گرم بماند. اگر ما المنت داشتیم غذایمان هم داغ بود، درحالی‌که می‌بینید غذا سرد است. فرمانده به غذا دست زد، دید سرد است. به حازم گفت: مگر تو نگفتی غذا داغ است؟ پس چرا سرد است؟ و حازم درحالی‌که ‌هاج و واج مانده بود، جواب نداد.
جالب‌تر این‌که سطلی که درونش آب داغ بود، همین‌طور داشت بخار می‌کرد و بخار همه‌جا را گرفته و دیوار را خیس کرده بود و ما درحالی‌که به طرف بخار نگاه می‌کردیم، با خود می‌گفتیم اگر متوجه شوند کارمان زار خواهد بود. ولی انگار آنها کور شده بودند و آن قسمت را نمی‌دیدند یا اگر می‌دیدند، متوجه نمی‌شدند.
به هر حال، فرمانده رو به حازم کرد و گفت: چرا این موقع شب مرا از خواب بیدار کردی؟
آنگاه رو به رزاق، یکی دیگر از سربازها کرد و گفت: من می‌روم و شما دو تا باید بمانید و اگر المنت را پیدا کردید من می‌دانم با این اسرا و اگر پیدا نکردید من می‌دانم و شما!
بعد از رفتن فرمانده، حازم مقداری گشت، حتی تا بغل سطل آب‌جوش هم رفت، اما متوجه آن نشد. به چند نفر که مظنون شده بود، کیسه‌ها و لباس‌هایشان را گشت ولی چیزی پیدا نکرد. دست آخر به سرباز دیگر گفت: حالا چه کار کنیم؟ اگر دست‌خالی برویم، فردا فرمانده پدرمان را درمی‌آورد.
سرباز دیگر گفت: نمی‌دانم. خودت گفتی که المنت را دیده‌ای! حازم گفت: بابا، من خودم دیدم المنت و سطل آب را که بخار می‌کرد. اصلا چایشان آن‌قدر داغ بود که حتی از موقع تقسیم چای هم داغ‌تر بود.
خلاصه کار به‌جایی رسید که حازم به ارشد آسایشگاه التماس می‌کرد که این المنت را به من بده وگرنه فرمانده مرا می‌کشد. ارشد آسایشگاه به او گفت: ما المنت نداریم. ولی اگر تو سرباز خوبی بودی یک جوری به تو کمک می‌کردیم، اما تو اسرا را اذیت می‌کنی و آنها را کتک می‌زنی. به‌علاوه کتکی که تو می‌زنی با بقیه فرق دارد، چون تو هم بیشتر می‌زنی و هم وحشیانه‌تر.
ولی آن سرباز بدبخت اصلا متوجه حرف‌های حمید نمی‌شد و فقط می‌خواست هرطور شده او را قانع کند تا المنت را بدهد. آخر سر گفت: لااقل یک المنت به من بدهید تا به فرمانده نشان بدهم. قول می‌دهم با شما کاری نداشته باشیم و اگر گفتند آنها را بزنید، من شما را کمتر می‌زنم.


تعداد بازدید :  179