شماره ۵۹۳ | ۱۳۹۴ يکشنبه ۳۱ خرداد
صفحه را ببند
ادای نذر در ماه رمضان

غلامرضا حيرت‌مفرد ازجمله رانندگاني است كه در دفاع‌مقدس در جبهه‌ها حضور داشت. اين رزمنده در خاطره‌اي برخي اتفاقات چند روزه يكي از ماه‌هاي رمضان در جبهه‌ها را روايت مي‌كند.
رمضان ‌سال 1361 بود. شغلم رانندگي بود و بيشتر اوقات مأمور بردن وسايل تداركاتي و پشتيباني به جبهه‌ها و تحويل آن در خط‌مقدم بودم. سيم‌خاردار، دستك، نبشي، پليت، كيسه‌گوني و كمك‌هاي اهدايي به جبهه‌ها ازجمله وسايلي بود كه همه هفته از شهرستان‌هاي دوردست خصوصا شرق كشور بارگيري كرده و به خطوط‌مقدم جبهه‌هاي جنوب غربي كشور ترابري مي‌كردم.
در رمضان ‌سال 1361 هم طبق معمول هميشگي، مقداري وسايل سنگري بارگيري كرده و از شهرستان بيرجند به‌سوي اهواز به‌راه افتادم. نزديكي‌هاي افطار روز بعد بود كه به شهر سوسنگرد رسيدم و به ستاد كمك‌هاي مردمي مراجعه كردم. افطار شده بود. برادران رزمنده مستقر در آن ستاد به‌من خوشامد گفته و مرا براي صرف افطار به اتاقي كه در آن سفره افطاري چيده بودند، راهنمايي كردند.
سفره بزرگي در وسط اتاق پهن شده و حدودا 10 تا 12 نفري دور سفره نشسته بودند. شير، سوپ، سبزي‌پلو، ماست و مقداري خرما و كمي پنير و سبزي زينت‌بخش سفره بود. سرسفره نشستم و يكي از برادران كه با يك كتري سياه بزرگ مشغول چایي‌دادن به بچه‌ها بود. بعد از صرف افطار به من ابلاغ شد كه بايد بار خود را به خطوط مقدم در تنگه‌چزابه ببرم و من هم اجراي دستور كرده، از سوسنگرد به طرف بستان و از آن‌جا به طرف تنگه‌چزابه به‌راه افتادم. شب تاريكي بود و چشم، چشم را نمي‌ديد. تيراندازي سربازان عراقي با تيربار و تفنگ ادامه داشت و گلوله‌هاي سرخ‌رنگ از چپ و راست كاميونم رد مي‌شدند و هرچند دقيقه يكبار صداي انفجار گلوله خمپاره‌اي در اطراف جاده سكوت شب را درهم‌مي‌شكست. گويا تا خط‌مقدم دشمن فاصله زيادي نبود. به عقبه يگان در خط رفتم و موقعيت دشمن را از بچه‌ها جويا شدم. گفتند خط‌مقدم ما با خطوط دشمن بيش از 150متر فاصله ندارد و تنها خطوط عملياتي است كه اين‌قدر فاصله خط خودي با دشمن نزديك است. كمي ترس وجودم را دربرگرفته بود و تنها چيزي كه در آن لحظه به فكرم مي‌رسيد، استمداد از خداوند بزرگ بود و نذر كردم اگر به سلامت از آن منطقه به وطنم برگردم 10 نفر فقير را به افطاري دعوت كنم.
به مسير ادامه دادم. تازه به نزديكي‌هاي شهر بستان رسيده بودم كه انفجار خمپاره‌اي در نزديكي كاميون به قول معروف چرتم را پاره كرد. به سرعت به راهم ادامه دادم و نيمه‌هاي شب بود كه به سوسنگرد رسيدم. در آن‌جا خوابيدم و صبح روز بعد از اقامه نماز صبح به طرف اهواز به راه افتادم. دقايقي بعد با روشن شدن هوا لازم ديدم كاميون را بازديد كنم و نظري به دور و برش بيندازم كه ناگهان متوجه شدم يك سرباز عراقي درحالي‌كه دستش را بالا گرفته و عكسي از امام‌خميني(ره) را به سينه دارد از بالاي كاميون قصد پايين‌آمدن دارد.
به او كمك كردم و از چگونگي سوار شدنش سوال كردم كه گفت در تاريكي شب از جبهه فرار كرده و بين راه با ديدن كاميون تصميم گرفته است بدون اين‌كه من متوجه شوم سوار كاميون شود. او را به بچه‌هاي بسيج كه مسئول كنترل عبور و مرور آن منطقه بودند تحويل دادم و به سوي اهواز به‌راه افتادم و اگرچه بدنه كاميونم به‌علت اصابت تركش‌هاي فراوان سوراخ، سوراخ شده بود ولي موفق شده بودم از منطقه خطر به سلامت بگذرم و سالم به‌سوي موطنم حركت كنم. چند روزي نگذشته بود كه در ايام شب‌هاي قدر به محل سكونت‌مان رسيده و به عهدي كه كرده بودم عمل كردم و نذرم را ادا كردم.

 


تعداد بازدید :  172