شماره ۵۹۳ | ۱۳۹۴ يکشنبه ۳۱ خرداد
صفحه را ببند
ازدواج به سبک شهید چمران

در ۱۸ اسفند ۱۳۱۱ متولد شد.‌ سال ۱۳۵۰ وارد لبنان شد و در‌سال ۱۳۵۶ با «غاده جابر» یعنی دختری که 20 ‌سال از خودش کوچکتر بود ازدواج کرد. فصل زندگی شهید مصطفی چمران با غاده برای این زن لبنانی یک زندگی تمام‌عیار با روحی متفاوت از زندگی‌های کلیشه‌ای بود. غاده چمران بارها داستان زندگی مشترکش با شهید چمران در جبهه‌های کردستان و جنوب را روایت کرده است. مرور زندگی این رزمنده عارف از زبان غاده هنوز طعم تفاوت دارد:  
امام موسی صدر بی‌مقدمه پرسید چمران را می‌شناسم یا نه
ماجرا از روزی شروع شد که سیدمحمد غروی، روحانی شهرمان پیشم آمد و گفت: آقای صدر می‌خواهد شما را ببیند. من آن‌وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم، مخصوصا این اسم را. اما سیدغروی خیلی اصرار می‌کرد که آقای موسی صدر چنین و چنان‌اند، خودشان اهل مطالعه‌اند و می‌خواهند شمارا ببینند. این همه اصرار سیدغروی را دیدم قبول کردم و «هرچند به اکراه» یک‌روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر، ایشان از من استقبال زیبایی کرد. از نوشته‌هایم تعریف کرد و این‌که چقدر خوب درباره ولایت و امام حسین(ع) «که عاشقش هستم» نوشته‌ام. بعد پرسید: الان کجا مشغولید؟ دانشگاه‌ها که تعطیل است. گفتم: در یک دبیرستان دخترانه درس می‌دهم. گفت: اینها را‌‌ رها کنید، بیایید با ما کار کنید. پرسیدم چه کاری؟ گفت: شما قلم دارید، می‌توانید به این زیبایی از ولایت، از امام حسین(ع)، از لبنان و خیلی‌چیز‌ها بگویید، خب بیایید و بنویسید. گفتم: دبیرستان را نمی‌توانم ول کنم، یعنی نمی‌خواهم. امام موسی صدر گفت: ما پول بیشتری به شما می‌دهیم، بیایید فقط با ما کار کنید. من از این حرف خیلی ناراحت شدم. گفتم: من برای پول کار نمی‌کنم، من مردم را دوست دارم. اگر احساسم تحریکم نکرده بود که با این جوانان باشم اصلا این کار را نمی‌کردم، ولی اگر بدانم کسی می‌خواهد پول بیشتر بدهد که من برایش بنویسم احساسم اصلا بسته می‌شود. من کسی نیستم که یکی بیاید بهم پول بدهد تا برایش بنویسم و با عصبانیت آمدم بیرون. البته ایشان خیلی بزرگوار بود، دنبال من آمد و معذرت خواست، بعد هم بی‌مقدمه پرسید چمران را می‌شناسم یا نه. گفتم: اسمش را شنیده‌ام.
گفت: شما حتما باید او را ببینید. تعجب کردم، گفتم: من از این جنگ ناراحتم، از این خون و هیاهو و هرکس را هم در این جنگ شریک باشد نمی‌توانم ببینم. امام موسی اطمینان داد که چمران این‌طور نیست. ایشان دنبال شما می‌گشت. ما موسسه‌ای داریم برای نگهداری بچه‌های یتیم. فکر می‌کنم کار در آن‌جا با روحیه شما سازگار باشد. من می‌خواهم شما بیایید آن‌جا و با چمران آشنا شوید. ایشان خیلی اصرار کرد و تا قول رفتن به موسسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم.
شش، هفت‌ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم موسسه. در این مدت سیدغروی هرجا مرا می‌دید می‌گفت: چرا نرفته‌اید؟ آقای صدر مدام از من سراغ می‌گیرند. ولی من آماده نبودم، هنوز اسم چمران برایم با جنگ همراه بود، فکر می‌کردم نمی‌توانم بروم او را ببینم. از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود و من خیلی ناراحت بودم. سیدغروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه ما و موقع رفتن دم‌در تقویمی از سازمان‌امل به من داد و گفت: هدیه است، آن وقت توجهی نکردم، اما شب در تنهایی همان‌طور که داشتم می‌نوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم 12 نقاشی دارد برای 12 ماه که همه‌شان زیبایند، اما اسم و امضایی پای آنها نبود.
یکی از نقاشی‌ها زمینه‌ای کاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می‌سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی‌کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته بود؛ من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و کسی که به‌دنبال نور است، این نور هرچقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود. کسی‌که به‌دنبال نور است، کسی مثل من. آن شب تحت‌تأثیر آن شعر و نقاشی خیلی گریه کردم. انگار این نور همه وجودم را فراگرفته بود. اما نمی‌دانستم چه کسی این را کشیده.
اولین دیدار ما سخت زیبا بود
بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه، رفتم. در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم. فکر می‌کردم کسی که اسمش با جنگ گره‌خورده و همه از او می‌ترسند، باید آدم قسی‌ای باشد، حتی می‌ترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیرکرد. دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت: شمایید؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم، زود‌تر از اینها منتظرتان بودم. مثل آدمی که مرا از مدت‌ها قبل می‌شناخته حرف می‌زد. عجیب بود. به دوستم گفتم: مطمئنی که دکتر چمران این است؟ مطمئن بود. مصطفی تقویمی آورد، مثل آن تقویمی که چند هفته قبل سیدغروی به من داده بود. نگاه کردم و گفتم: من این را دیده‌ام. مصطفی گفت: همه تابلو‌ها را دیدید؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد؟ گفتم: شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد. توجه او سخت جلب شد و با تأکید پرسید: شمع؟ چرا شمع؟ من خود به‌خود گریه کردم، اشکم ریخت. گفتم: نمی‌دانم. این شمع، این نور، انگار در وجود من هست، فکر نمی‌کردم کسی بتواند معنی شمع و ازخودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان دهد. مصطفی گفت: من هم فکر نمی‌کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند. پرسیدم: این را کی کشیده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش و با او آشنا شوم. مصطفی گفت: من. بیشتر از لحظه‌ای که چشمم به لبخندش و چهره‌اش افتاده بود، تعجب کردم. شما! شما کشیده‌اید؟ مصطفی گفت: بله، من کشیده‌ام. گفتم: شما که در جنگ و خون زندگی می‌کنید، مگر می‌شود؟ فکر نمی‌کنم شما بتوانید این‌قدر احساس داشته باشید. بعد اتفاق عجیب‌تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته‌های من. گفت: هرچه نوشته‌اید خوانده‌ام و دورادور با روحتان پرواز کرده‌ام و اشک‌هایش سرازیر شد. این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود.
باردوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کامل داشتم. کم‌کم آشنایی ما شروع شد. من خیلی‌جا‌ها با مصطفی بودم، در موسسه کنار بچه‌ها، در شهرهای مختلف و یکی، دوبار در جبهه. برایم همه کار‌هایش گیرا و آموزنده بود. بی‌آن‌که خود او عمدی داشته باشد.


تعداد بازدید :  250