شماره ۵۹۳ | ۱۳۹۴ يکشنبه ۳۱ خرداد
صفحه را ببند
اردویی در مدرسه

|  رویا‌ هاشمی |   آموزگار |

امروز برای بچه‌ها روز دیگری بود. آمدنشان به مدرسه هم آمدنی دیگر بود و البته رفتنشان هم. زودتر از ساعت معمول، جلوی در ایستاده بودند. وقتی در باز شد، پله‌ها را یکی، دوتا آمدند بالا. پشت‌سرشان مادر و پدرهایشان وسایل را تحویل دادند و رفتند. بچه‌ها درباره وسایلی که در کیسه‌های کوچک و بزرگ جمع کرده بودند، با هم حرف می‌زدند. طوری به هم گوش می‌کردند و صدای آخ‌جون و هورایشان بالا می‌رفت که معلوم بود برای گرفتن وسیله‌های همدیگر نقشه کشیده‌اند. صدای سلام، صبح‌بخیر ناظم، شدت سروصداها را کم کرد. بچه‌ها بی‌صبرانه منتظر بودند که ناظم برود سر اصل مطلب. بعد از همخوانی سرود ملی، ناظم گفت:   «بچه‌ها! می‌دونید که امروز بیشتر به همکاریتون نیاز داریم. اول روی پارچه وسایلتون‌رو بچینید و اسمتون‌رو هم با گچ جلوی هر پارچه بنویسید. بعد هم به راهرو بر می‌گردین. اونجا معلما صندلی‌هارو براتون مثل چیدمان صندلی‌های مترو گذاشتند. با راهنمایی معلم وارد مترو می‌شین و بعد به بازار برمی‌گردین! حالا کارتون‌رو شروع کنین!» بچه‌ها به سرعت پارچه‌ها را با فاصله از هم پهن کردند، وسیله‌هایی که آورده بودند را با سلیقه خودشان روی پارچه‌ها چیدند. قرار بر این بود که هرکس اسباب‌بازی و هر وسیله‌ای که برای خودش است و از آنها استفاده نمی‌کند را به مدرسه بیاورد و با وسایل دوستان دیگرش که آن را لازم دارد، عوض کند. اجرای این برنامه و به خیروخوشی به پایان رسیدنش کار بسیار سختی بود که به نظارت همه معلم‌ها نیاز داشت. بالاخره هرکس بساط خودش را آن‌طور که می‌خواست پهن کرد و به خواست ناظم صف کشیدند. ناظم گفت: «از این‌جا تا راهرو خیابان است. شما همدیگر را اصلا نمی‌شناسید و کاملا با هم غریبه‌اید. تا به مترو برسید. اونجا منتظر می‌مونید تا در بازبشه.» بچه‌ها از تنهایی به مترو رفتن و خرید وسایل مورد علاقه و نیازشان به هیجان آمدند. اما برای این‌که زودتر به آنچه می‌خواهند برسند، مجبور بودند هرچه زودتر سکوت را برقرار کنند. برنامه شروع شد. هرکس بدون این‌که به بغل‌دستی‌اش نگاه کند، وارد راهرو یا همان مترو شد. ولی گویا هنوز در قطار باز نشده بود! صندلی‌ها روبه‌روی هم گذاشته شده بودند ولی از تعداد بچه‌ها کمتر بود. من که مسئول این قسمت بودم، با اشاره نشان دادم که هنوز در قطار باز نشده و باید پشت در بایستند. یک دقیقه‌ای در انتظار ایستادند تا این‌که در باز شد. قبلا درباره چگونگی استفاده از وسایل نقلیه‌عمومی با بچه‌ها صحبت کرده بودیم، بعضی از بچه‌ها سعی می‌کردند همه دانسته‌هایشان را به یاد آورند. آنها همه تلاش خود را کردند تا آرام وارد قطار شوند و درصورتی‌که صندلی خالی پیدا کردند، نشستند و در غیر این صورت، گوشه‌ای ایستادند. بعضی‌ها هم قبل از باز شدن در، با چشمشان به صندلی دلخواه خیره شدند و با باز شدن در خودشان را روی صندلی انداختند و از خنده دلشان را گرفتند. چند نفری البته بودند که در جبران گروه قبلی، چنان آهسته وارد شدند که جلوی راه بقیه را گرفتند و هرچند جلوی چشمان‌شان صندلی خالی و بهترین موقعیت مهیا بود، ولی از آن چشم‌پوشی کردند تا دیگران استفاده کنند! چند ثانیه که گذشت و هیجان صندلی بازی کمتر شد، همه سعی کردن به‌حدی تنگ و جمع و جور بنشینند که تقریبا هیچ ایستاده‌ای باقی نماند. قبل از این‌که تجربه سوار مترو شدن به یک بازی بی‌قاعده تبدیل شود، قطار را متوقف و اعلام کردم: «مسافرین محترم، ایستگاه پایانی می‌باشد. خواهشمندم پس از توقف کامل، قطار را ترک نمایید.» موقع پیاده‌شدن نیز همان داستان سوارشدن تکرار شد. عده‌ای که همه هم و غم‌شان احترام به قانون و حقوق دیگران بود، با موج جمعیتی که برای رفتن به بازار و خرید از روی هر مانعی می‌گذشتند، به بیرون پرت شدند. از این‌جا به بعد کنترل و هدایت بچه‌ها بدون کمک تیمی از معلم‌ها امکان‌پذیر نبود. آنها را گروه‌بندی کردیم. هر معلم با هفت دانش‌آموز در خرید همراهی می‌کرد. در بساط‌ها همه‌چیز به‌چشم می‌خورد، از لاک‌هایی که یک بار مصرف شده بود، برچسب و هنرهای‌دستی خود بچه‌ها تا بازی‌های فکری و لوازم‌التحریر و چراغ مطالعه! هر گروه قبل از خرید اول همه بساطی‌ها را می‌دیدند. وسایل موردنیازشان را پیدا می‌کردند بعد سراغ فروشنده می‌رفتند تا درباره مبادله کالا به توافق برسند. در این بین بعضی از وسیله‌ها بیشترین متقاضی داشت که صاحبش، آن را به اولین درخواست‌کننده می‌داد. البته اگر آن درخواست‌کننده هم وسیله‌ای داشت که بتواند آن را عوض‌بدل کند. در بعضی از بساطی‌ها هم هیچ وسیله‌ای که چنگی به دل بچه‌ها بزند یافت نمی‌شد! این‌جا بود که معلمان شروع کردند به بازار گرمی!


تعداد بازدید :  251