شماره ۵۹۱ | ۱۳۹۴ پنج شنبه ۲۸ خرداد
صفحه را ببند
بهره‌برداری سیاسی از یک میعاد فراجناحی
واقعا نمی‌شد موکولش کنید به زمانی دیگر؟

|  پیمان مقدم  |

 1- آقای سخنران یا مداح یا هرچه که اسمش را می‌گذارید پشت بلندگو فریاد می‌زند: «مردمی که در این مراسم حاضر شده‌اند آمده‌اند به کسی که می‌رود و می‌نشیند و می‌گوید توافق هسته‌ای کمتر از شهادت نیست، بگویند که اگر مردی یک ساعت بیا در شلمچه، اگر مردی یک ساعت بیا در هور، اگر مردی یک ساعت بیا در مجنون. این‌جا می‌نشینی و توافق هسته‌ای و آب این مملکت را به تحریم ربط می‌دهی. اگر عرضه نداری برو کنار!!؟» آن یکی دکتر که دوباره لباس سرداری به تن کرده از زبان مردم می‌گوید: «این صداها را مذاکره‌کنندگان ما که پشت میز روبه‌روی آنها می‌نشینند باید به خوبی بشنوند و بفهمند. نباید در ایران ما علایم غلط به دنیا داده شود. نباید حرف‌های غیرواقعی از سوی ملت ایران نمایش داده شود. نگویند ما آب خوردن نداریم، نگویند کشور محاصره شده است و ما نمی‌توانیم روی پای خود بایستیم.» این‌جا نه همایش سیاسی است و نه میتینگ انتخاباتی. آن سوتر پیکرهای پاک و بی‌آلایش شهدای دفاع مقدس و غواص‌های دست بسته در دریای جمعیت شناورند. مردمی که فارغ از هر مرده‌باد و زنده‌باد مشتاق و بی‌قرار ادای دین به فرزندان دلیر میهن‌شان هستند...
2- آن سال‌ها ما بچه بودیم. سال‌هایی که با مارش نظامی پیاپی در رادیو می‌فهمیدیم خبری در راه است. عملیات و درگیری در جنوب یا غرب؛ همان 61 تا 65 که اوج درگیری‌ها و فتوحات در جبهه‌ها بود. بعد که پیکر شهدا می‌آمد و مدرسه تعطیل می‌شد برای تشییع، خود خبر آمده بود. آن روزها جنگ سایه‌ای سنگین داشت روی زندگی همه. هیچ محله‌ای نبود که جوانی را در راه میهن هدیه نکرده باشد. آن زمان هم مثل همین روزها خط‌کشی‌های سیاسی پررنگ بود؛ بحث و جدل‌ها و حتی یقه‌گیری‌ها اما تا اسم صدام یزید کافر می‌آمد همه یکدل و یکرنگ می‌شدند. خشمی هماهنگ می‌رفت زیر پوست شهر. خط‌کشی‌ها رنگ می‌باخت و همه یاد خونین شهر اسیر و سوسنگرد مظلوم می‌افتادند. یاد مصیبت‌های بستان و مویه‌های قصر شیرین. برای دفاع از وطن کسی عینک رنگی به چشم نداشت. مثل سال‌ها بعد که صدام را از سوراخش بیرون کشیدند و غل و زنجیرش کردند. آن روز هم احساسی مشترک سرتاسر ایران، سرتاسر جناح‌ها و خط‌کشی‌ها را در بر گرفته بود...
3- با سرهنگ مشتاق و حاج غلامعلی نسبت دور فامیلی داشتیم اما در هیچ میهمانی مشترکی حضور نداشتند. یا این نبود یا آن! ظاهرا از قبل از انقلاب با هم خرده‌حسابی داشتند. بعد از انقلاب که سرهنگ زودتر از موعد بازنشسته شد، دیگر خرده‌حساب‌ها سنگین‌تر شد. سرهنگ دلخور از تندروی‌ها بود و حاجی دلگیر از قدرنشناسی‌ها. پیکر پسر شهید حاجی که از کربلای 5 برگشت، محله غلغله بود. این بار سرهنگ هم آمد؛ با کت و شلوار و کراواتی مشکی. سرهنگ از سیاست دلخور بود اما پای شهدا که وسط می‌آمد یک حالی می‌شد. می‌گفت کشته شدن برای پرچم لیاقت می‌خواهد. چند تا از جوان‌های تند و تیز تکه و طعنه‌ای بار کراوات سرهنگ کردند تا نصفه‌کاره از پای پیکر شهید برگشت خانه‌اش. حاجی دلخور شد و سرشان فریاد زد این‌جا که محل چون و چرا نیست. صاحب این مجلس در محضر خداست. صلاح کار خودش و ما را بهتر می‌داند...
4- کاش این یک روز را مهلت می‌دادید که هوای میهن خالی از حب و بغض‌های سیاسی باشد. فرصت برای خرده‌گیری از این دولت و آن وزیر و فلان جناح زیاد است. همچون تمام مراسم‌های مذهبی و ملی این سال‌ها که گرفتار دستاویزهای سیاسی می‌شوند. کاش این یک روز را مجال می‌دادید فضای کشور برگردد به اتمسفر روز فتح خرمشهر. از همان روز که خبر بازگشت پیکر غواص‌های دست‌بسته منتشر شد، موجی از همدلی و یکرنگی کشور را در برگرفت، همه جا پر بود از ادای احترام به شهیدان شط. همنوایی بی‌غل و غش نسل‌های مختلف با جوانانی که آرزوهای‌شان را کنار گذاشتند تا آرزوهای ما پابرجا بماند. از آن هماهنگی‌هایی که دل‌مان خیلی برایش تنگ است. یکی دو سالی می‌شود که مناقشه‌های پررنگ سیاسی ایام گذشته و شکاف‌های پدید آمده میان لایه‌های جامعه در حال ترمیم است. زخم‌هایی که هنوز زمان می‌خواهد تا خوب شود و کدورت‌هایی که طول می‌کشد تا مرتفع گردد.... و چه ذی‌قیمت بود این میعاد همدلی. این اجماع ملی پدید آمده گرد این بازگشت حماسی. نسل‌های مختلف با نگاه‌های متفاوت چشم‌ها را از علایق‌شان شستند تا شهدای راه وطن را شفاف‌تر ببینند. افسوس که این روز تاریخی هم قربانی تنگ‌نظری‌ها و فرصت‌طلبی‌ها شد. افسوس...
5- حاج غلامعلی، شب خواب فرزند شهیدش را دید. با لباسی آراسته سفره‌ای پهن کرده و در تدارک ضیافتی بود. حاجی در عالم رویا از فرزندش می‌پرسد که چه خبر است؟ و جواب می‌شنود: «سرهنگ مشتاق میهمان ماست، میهمان هم حبیب خداست.» چند روز بعد حاجی در میان تعجب فامیل و اهل محل خودش نماز میت را بر پیکر سرهنگ خواند. یک روزهایی می‌آید که جای هیچ چون و چرایی نیست...

 


تعداد بازدید :  226