شماره ۵۹۱ | ۱۳۹۴ پنج شنبه ۲۸ خرداد
صفحه را ببند
نقبی به زندگی خانوادگی نیمایوشیج
سعی داشته باش در قلب کسی که با او زندگی می‌کنی یادگارهایی بگذاری

نیمایوشیج در جوانی عاشق دختری شد، اما به‌دلیل اختلاف مذهبی نتوانست با وی ازدواج کند.  پس از این شکست، او عاشق دختری روستایی به نام صفورا شد و می‌خواست با او ازدواج کند، اما دختر حاضر نشد به شهر بیاید؛ بنابراین، عشق دوم نیز سرانجام خوبی نیافت.  نیما صفورا را کنار رودخانه دیده ‌بود.  این منظره شاعرانه و شکست عشق پیشین الهام‌بخش او در سرودن افسانه بود.
سرانجام نیما در ۶ اردیبهشت ۱۳۰۵ خورشیدی ازدواج کرد.  همسر وی، عالیه جهانگیر، فرزند میرزااسماعیل شیرازی و خواهرزاده نویسنده نامدار میرزا جهانگیر صوراسرافیل بود.  حاصل این ازدواج، که تا پایان عمر دوام یافت، فرزند پسری بود به نام شراگیم که اکنون در آمریکا زندگی می‌کند.  شراگیم در ‌سال ۱۳۲۱ خورشیدی به‌دنیا آمد.
وی ازدواج کرد تا به‌گفته خودش از افکار پریشان رهایی یابد.  اما درست یک ماه پس از ازدواج، پدرش ابراهیم نوری درگذشت.  در همین زمان، چند شعر از او در کتابی با عنوان خانواده سرباز چاپ شد.  وی که در این زمان به‌دلیل بیکاری خانه‌نشین شده‌ بود در تنهایی به سرودن شعر مشغول بود و به تحول در شعر فارسی می‌اندیشید اما چیزی منتشر نمی‌کرد.
در‌ سال ۱۳۰۷ خورشیدی، محل کار عالیه جهانگیر، همسر نیما، به بارفروش (بابل کنونی؛ مدرسه بدر) انتقال یافت.  نیما نیز با او به این شهر رفت.  یک‌سال بعد آنان به رشت رفتند.  عالیه در این‌جا مدیر مدرسه بود و نیما را سرزنش می‌کرد که چرا درآمدی ندارد.  او مدتی نیز در دبیرستان حکیم نظامی شهرستان آستارا به امر تدریس مشغول بود.
ننگ زناشویی
از خلال چند نامه‌ای که نیما در آن زمان برای همسرش نوشته، دیدگاه‌ها و نظر شاعر را نسبت به امر زناشویی می‌توان دید:  «هر وقت زناشویی را در نظر می‌گیرم آشیانه ساده و محقری را روی درخت‌ها به خاطر می‌آورم که دو پرنده همجنس بدون این‌که به هم استبداد و زورگویی به خرج بدهند، روی آن قرار گرفته‌اند...»
و در نامه‌ای دیگر می‌نویسد: «اغلب، بلکه بالعموم، با زن طوری معامله می‌کنند که نمی‌خواهند زن‌ها با آنها آن‌طور معامله کنند.  آنها زن را مثل یک قالی می‌خرند، آن قالی را با کمال اقتدار و بی‌قیدی زیر پایشان می‌اندازند.  پایمال می‌شود و بالاخره بدون تعلق خاطر آن را به دیگران می‌فروشند! زن هم همینطور.  خلفا زن را می‌فروختند...  قوانین حاضر برای سرکوبی و انقیاد، آرای مخصوص دیگر دارد.»
«من نمی‌دانم چرا ولی می‌دانم چرا نمی‌توانم قلبم را نگاه بدارم.  خدا تمام نعایم زمین را قسمت کرد، به مردم پول، خودخواهی و بی‌رحمی را داد به شاعر قلب را و به قلب اقتدار مرموزی بخشید که در مقابل اقتدار وجاهت زن، مقهور شود.  بیا! عزیزم! تا ابد مرا مقهور بدار.  برای این‌که انتقام زن را از جنس مرد کشیده باشی، قلب مرا محبوس کن».
نیما یوشیج در جای دیگری خطاب به همسرش عالیه می‌نویسد:  «من ننگ دارم که مثل دیگران به‌طور معمول زناشویی اختیار کنم.  خوشبختانه می‌بینم این مواصلت برای من شباهت به علاقه محبتی را پیدا کرده است که نزد مردم مردود است و نزد من رشد می‌کند.  مرا نگاه بدار.  قلب من است که مرا به تو می‌دهد.  من میل دارم با من دوست باشی نه کسی که به خودت عنوان زن و به من عنوان شوهر را بدهی.  من از بچگی از کلمه زن و شوهر بیزار بودم.  به تو گفته‌ام تو را دوست دارم در صورتی که...  اگر با من یکی شدی کارهای بزرگ صورت خواهی داد.  بین سایر دختر‌ها سربلند خواهی شد.  اگر جز این باشد آگاه باش: پرنده وحشی با قفس انس نخواهد گرفت.»
قهر و آشتی
از نامه‌های عالیه خانم به نیما اما تا آن‌جا که می‌دانیم چیزی منتشر نشده است.  ولی باز از لابه‌لای نوشته‌های نیما پی می‌‌بریم که عالیه خانم زنی جدی، مدیر و مُدبر است و از بی‌خیالی‌ها و رویاپردازی‌های همسر شاعر خود گاهی کلافه می‌شود و حتی ترک خانه می‌کند.
«به عزیزم عالیه،
به من گفته‌ای بدون خبر بازگشت نکنم؟ ببین این ابرهای سفید را که از جلوی ماه رد می‌شوند از مغرب به مشرق خبر می‌برند، ولی صبر لازم است.  درباره خودم نمی‌دانم برای خبر آوردن لازم است تا آخر عمر صبر کنم، یا نه؟ هنوز تو را می‌بینم در مقابل در ایستاده‌ای.  رو به بالا بنا به عادت نگاه می‌کنی.  کی خبر مرا به تو می‌آورد؟
عزیزم می‌نویسی با  12 دختر دوست هستم؟ به من بگو در سینه‌ام  12 قلب وجود دارد؟ کدام هوس‌بازی می‌تواند در میان محبت‌های شدید دوام پیدا کند؟ انسان آب را می‌ماند:  وقتی حواسش مثل جرعه‌های این مایع لطیف جمع شد، به یک جا سوق پیدا می‌کند.  بدون تردید هر کس یک گل را بیش از گل‌های دیگر دوست دارد. زیرا سلیقه با همه جهات مطابقه نمی‌کند و محال است ذهن در اعمال خود به یک طرف بیشتر متوجه نشود.
عالیه! باور نمی‌کنی آن گل تو باشی؟ مختار هستی! به تو اختیار داده شده است کوه بزرگ را از جا بکنی.  چرا از متزلزل کردن یک قلب کوچک عاجز باشی؟ به تو بگویم چه چیز باعث بدگمانی من شده است:  محبت، برای این‌که تو را دوست می‌دارم! با وجود این‌که خواستم دوستی‌ام را مخفی بدارم آن را آشکار می‌کنم.  شخص محتاج است دوستش را بشناسد، زیرا می‌خواهد به او اطمینان کند.
عالیه! عالیه جز من و تو کسی در بین نیست.  همه جا تاریک همه جا مجهول.  به من اجازه بده امشب پیش تو بیایم.»
شک عالیه به نیما
نیما یوشیج در نامه‌ای دیگر به تاریخ ۱۷ دی‌ماه ۱۳۰۵ و ۹ ماه پس از ازدواج برای همسرش که از ظن رابطه نیما با دختران دیگر دلخور است، می‌نویسد:
«عالیه عزیزم،
نزدیک نیمه شب است.  نمی‌توانم بخوابم.  واقعه اخیر در زندگانی نویسنده بیشتر اهمیت دارد.  دیشب خواستم از تو احوالپرسی کنم.  مانع شدند.  از دور به اتاق خودمان نگاه کردم.  چراغ را خاموش دیدم.  دیدن این منظره، مرا غمگین کرد.  ناچار از دیوار بالا آمدم.  مدتی روی پشت بام نشستم، ایراد نگیر، محبت داشتن منوط به این نیست که شخص پول فراوان داشته باشد یا زیاد از حد وجیه و محبوب باشد.  اگر خطایی از من سر زد، کدام انسان بدون خطا زندگی کرده است.
به من تهمت زدند.  می‌دانم اوضاع به کلی در این روز‌ها به همین چیز‌ها دلالت داشت.  تو به من تهمت می‌زنی که با دختر‌ها رفیق هستم، آنها تهمت می‌زنند از شر زبان من ناخوش شده‌ای.  به جنگل‌های «نی‌تل» قسم من فقط یک نفر را دوست دارم و متارکه اخیر موضوعی نداشت، مثل این بود که عمدا با فحش اسبابی فراهم آورند که من از آن‌جا دور باشم.
نگذار در این تنهایی کسی که هیچ‌کس را ندارد و امیدش رو به انقطاع است گریه کند و در این گریه به خواب برود. »
و در نامه‌ای دیگر نیما به عالیه می‌نویسد:
«به تو یک فکر خوب بدهم.  چون نوشته می‌شود شاید اثر کند:  سعی داشته باش در قلب کسی که با او زندگی می‌کنی یادگارهایی بگذاری که در ایام پیری، موقعی که خواهی نخواهی شکسته و ناتوان می‌شوی، آن یادگار‌ها مانع از این باشند که آن آدم از تو دور بشود.»
نامه عاشقانه جعلی!
ولی این موضوع «برانگیختن حسادت» عالیه‌خانم که بازتابش را در نامه‌ها دیدیم  در نقل خاطره‌ای از دکتر «پرویز ناتل‌خانلری» گویا چندان دور از واقعیت نبوده است.  پرویز خانلری، ادیب و سیاستمدار ایرانی، پسرخاله مادر نیما بود. او از مجموعه دیدارهایی که با نیما داشت خاطراتی را در کتاب قافله‌سالار سخن منتشر کرده که از آن میان، خواندن خاطره‌ای از ساده‌لوحی‌های پیرمرد خالی از لطف نیست.
او در این کتاب می‌نویسد:  «عالیه خانوم همسر نیما با آن‌که اهل ذوق و سواد بود از این‌که شوهرش کاری نمی‌کرد و نه مقام و منصبی دارد و نه حقوق قابلی بسیار دلخور بود و او را تحقیر می‌کرد و گاهی کارش به خشونت هم می‌کشید.  خانواده او هم از داشتن چنین دامادی چندان سرفراز نبودند و نیما را بیکاره و بی‌عرضه می‌دانستند.  اما این رفتار در روحیه نیما تاثیری نداشته و او را از راه خود منصرف نمی‌کرد.  نیما به خودش و کارش اعتقاد کامل داشت و هیچ یک از شاعران و ادیبان آن روزگار را داخل آدم حساب نمی‌کرد.  حرکاتی ساده و دهاتی داشت که حتی در طرز لباس پوشیدنش هم اثر می‌گذاشت.  نمونه‌ای از ساده‌لوحی‌های او این‌که پیش ما درددل می‌کرد و از این‌که همسرش قدر او را نمی‌داند و اعتقادی به عظمت مقام معنویش ندارد شکایت می‌کرد و از ما چاره‌جویی می‌کرد.»
«می‌گفت همسرم خیلی هم حسود است و اگر بداند یا گمان کند که شهرت و مقام ادبی من روز به‌روز بیشتر می‌شود و همه مرا نابغه می‌دانند و دختران خوشگل عاشق من هستند البته رفتارش با من تغییر خواهد کرد و بهتر خواهد شد. پرسیدیم چطور می‌شود این مطلب را به همسرش تلقین کرد.  قرار بر این شد که نامه‌ای از قول دختر  16 ساله‌ای خوشگل جعل کنیم که در آن نسبت به نیما اظهار عشق شدید بکند و به تأکید بگوید او را کسی در ردیف ویکتورهوگو می‌داند و آرزو دارد که او را ببیند و دست در گردنش بیندازد و این لذت افتخار نصیبش شود که با چنین نابغه‌ای آشنا شود و سراسر وجودش از عشق او سرشار است.»
«نوشتن چنین نامه‌ای مشکل نبود.  مشکل این بود که به چه طریق نامه را در دسترس خانوم بگذاریم که باورش شود.  آخر قرار بر این شد که شبی او پنجره رو به کوچه را باز بگذارد و ما در موقعی که او و همسرش نشسته‌اند و نامه را طوری که خودمان دیده نشویم از لای پنجره در اتاق بیندازیم و فرار کنیم... آهسته پشت پنجره متوقف شدیم. چراغ روشن بود و صدای گفت‌وگوی زن و شوهر را شنیدیم.  تا این‌جا که درست درآمده بود.  اما به پنجره مختصر فشاری که آوردیم دیدیم پنجره بسته است.  یک فشار دیگر.  نه! نیما یادش رفته بود پنجره را باز بگذارد. چاره‌ای جز شکستن شیشه نبود! مهدی‌خان مشت محکمی به شیشه زد که فرو ریخت و پاکت کذایی را از لای شکستگی شیشه به داخل انداخت و هر دو پا به فرار گذاشتیم.»
«فردا صبح برای تحقیق درباره نتیجه به سراغ نیما رفتیم.  معلوم شد که هم خودش و هم همسرش بسیار ترسیده‌اند.  خانمش پس از چند دقیقه نامه را برداشته و خوانده و به نیما گفته که دیگر در خانه او امنیت ندارد و دفعه دیگر ممکن است گماشتگان معشوق او در قصد جان همسرش باشند و‌‌ همان شبانه خانه را ترک کرده و به‌عنوان قهر رفته خانه برادرش.  به‌هرحال پس از یک هفته کار به آشتی انجامید و نمی‌دانم که آیا این‌بار بر اثر تدبیر کودکانه ما همسر نیما با او مهربان‌تر شد یا نه.»
 سیمین دانشور، نیما و عالیه
نیما یوشیج از دهه  30 در محله‌ای از منطقه‌ دزاشیب در شمال تهران، با جلال آل‌احمد و سیمین دانشور، همسایه شد.  خانه‌هاشان به هم نزدیک بود و با هم رفت و آمد خانوادگی داشتند. «سیمین دانشور» از نیما و همسرش عالیه‌خانم چند خاطره شنیدنی دارد.  یکی آن است که خواهرش «ویکتوریا دانشور» به نقل از او تعریف کرده است:
«یکی از خاطرات جالب در مورد نیما که سیمین تعریف می‌کرد این بود که نیما زنش را اذیت می‌کرد، یک روز عالیه خانم زن نیما به سمت خانه جلال فرار می‌کند فریاد می‌زند خانم سیمین کمک کنید نیما می‌خواهد مرا بکشد! سیمین خانم نزد نیما می‌رود.  که با تفنگ بادی زنش را تهدید کرده است.  سیمین خانم به نیما می‌گوید:  چرا این کار می‌کنید. می‌گوید: هیچی نگو تفنگ فشنگ ندارد.»
خود سیمین دانشور در مصاحبه‌ای با محمد عظیمی چند خاطره دیگر از نیما تعریف کرده است.  او که همسایه و همدل نیما و آشنا به روابط خانوادگی اوست، می‌گوید:  «ما به نسبت سن، خیلی زود نیمارو از دست دادیم.  شاید یکی از دلایلش این بود که او در زندگی شخصی‌اش یک «آیدا»کم داشت. اونطوری که شاملو می‌گوید که من در شرایط بسیار سخت نومیدی، با آیدا به زندگی بازگشتم و آیدا او را با فداکاری تیمار کرد.  این را نیما در زندگی خودش نداشت.  او آیدا  را کم داشت.»
سیمین دانشور در همین مصاحبه تعریف می‌کند که نیما از او پرسیده «خانمِ آل احمد! جلال چکار می‌کند که تو آن‌قدر با او خوب هستی؟ به من هم یاد بده که من هم با عالیه‌‌ همان کار را بکنم.»
خانم دانشور می‌گوید:  «من گفتم آقای نیما کاری که نداره، به او مهربانی کنید، می‌بینید این همه زحمت می‌کِشَد، به او بگویید دستت درد نکند.  در خانه من چقدر ستم می‌کِشی.  جوری کنید که بداند قدرِ زحماتش را می‌دانید.  گاهی هم هدیه‌هایی برایش بخرید.  ما زن‌ها، دلمان به این چیز‌ها خوش است که به یادمان باشند.  نیما پرسید:  مثلاً چی بخرم؟ گفتم:  مثلاً یک شیشه عطرِ خوشبو یا یک جورابِ ابریشمی‌خوشرنگ یا یک روسری قشنگ...  نمی‌دانم از این چیز‌ها.  شما که شاعرید، وقتی هدیه را به او می‌دهید یک حرفِ شاعرانه قشنگ بزنید که مدت‌ها خاطرش خوش باشد. این زن این همه در خانه شما زحمتِ بی‌اجر می‌کشد.  اجرش را با یک کلامِ شاعرانه بدهید، شما که خوب بلدید.  مثلاً بگویید:  عالیه! دیدم این قشنگ بود، بارِ خاطرم به تو بود، برایت خریدَمِش.  نیما گفت:  آخر سیمین، من خرید بلد نیستم، مخصوصاً خرید این چیز‌ها که تو گفتی. تو می‌دانی که حتی لباس و کفشِ مرا عالیه می‌خرد.  پرسیدم: هیچ وقت از او تشکر کرده‌ای؟ هیچ وقت دستِ او را بوسیده‌ای؟ پیشانی‌اش را؟ نیما پوزخندِ طنزآلودِ خودش را زد و گفت:  نه.  گفتم:  خب حالا اگر میوه‌ خوبی دیدید مثلاً نارنگی شیرازی درشت یا لیموی ترشِ شیرازی خوشبو و یا سیبِ سرخِ درشت، یکی دو کیلو بخرید و با مِهر به رویش بخندید.»
«نیما حرفم را قطع کرد و گفت:  و بگویم عالیه! بارِ خاطرم به تو بود. نیما خندید، از خنده‌های مخصوصِ نیمایی و عجب عجبی گفت و رفت. حالا نگو که آقای نیما می‌رود و  3 کیلو پیاز می‌خرد و آنها را برای عالیه خانم می‌آورد و به او می‌گوید:  بیا عالیه.  عالیه خانم می‌پرسد:  این چی هست؟ نیما می‌گوید:  پیازِ سفیدِ مازندرانی، خانمِ آلِ احمد گفته... عالیه خانم می‌گوید:  آخر مردِ حسابی! من که  28مَن پیاز خریدم، توی ایوان ریختم.  تو چرا دیگر پیاز خریدی؟ نیما باز هم می‌گوید که خانمِ آلِ احمد گفته...
عالیه خانم آمد خانه ما و از من پرسید که چرا به نیما گفته‌ام پیاز بخرد.  من تمام گفت‌وگو‌هایم را با نیما، به عالیه خانم گفتم.  پرسید:  خب پس چرا این کار را کرد؟ گفتم:  خب یک دهن‌کجی کرده به اداهای بورژوازی.  خواسته هم مرا دست بیندازد و هم شما را. »

منابع:  گزینه اشعار نیما یوشیج، به کوشش یدالله جلالی پَندَری/ یادمان نیما یوشیج، به‌کوشش سیروس طاهباز/ویکی‌پدیا/جلد اول «ویژه‌ نیمایوشیج»، مجله گوهران شماره 14-13


تعداد بازدید :  415