شماره ۵۸۹ | ۱۳۹۴ سه شنبه ۲۶ خرداد
صفحه را ببند
باور

|  مریم سمیع زادگان |

سه چهار هفته پیش، وقتی از پیاده‌روی بر‌می‌گشتم یک پژوی 408نوک مدادی جلوی پایم ترمز کرد. پیرزنی تسبیح به دست جلوی ماشین، کنار راننده نشسته بود. آدرس اتوبان همت را پرسید. مسیر را که نشانش دادم، سر درددلش باز شد. گفت غریب است. گفت از مشهد آمده. گفت خبر داده‌اند پسرش که توی اصفهان دانشجوست تصادف کرده، باید هر طوری هست خودش را به اصفهان برساند. بعد تسبیح را جوری گرفت جلوی چشمانم که من دیگر صورت خودش را خوب نمی‌دیدم. شروع کرد به گله کردن. گفت شما که برای زیارت می‌آیید مشهد، ما از شما پذیرایی می‌کنیم، آن وقت شما تهرانی‌ها، وقت نماز، دار و ندار ما را به تاراج می‌برید.
بعد بغض کرد، سرش را پایین انداخت و با عصبانی‌ات تسبیح را دور دست‌اش چرخاند. به آقای راننده که انگار پسرش بود نگاه کرد و نطق را داد دستش. مرد ریش مرتبی داشت. به نظر آدم خوبی می‌آمد. گفت موقع اذان صبح کنار یک مسجد پارک کرده برای خواندن نماز. گفت بی‌احتیاطی کرده، تمام پول و کارت بانک و وسایل سفر را گذاشته توی ماشین و رفته. وقتی برگشته دیده هر چه داشته و نداشته‌اند دزد بی‌انصاف برده. دوباره تکرار کرد که بی‌احتیاطی کرده. گفت باید بنزین بزند، هر طوری هست باید خودش را برساند اصفهان. پیش خودم فکر کردم اگر یک درصد، فقط یک درصد راست بگویند و توی شهر غریب مستاصل مانده باشند، انصاف نیست سرم را بندازم پایین و بروم. وگرنه کنار بیمارستان پر است از آدم‌های نسخه به دست. توی کیفم را گشتم، 2 تا تراول پنجاهی داشتم یکی را دادم به پیرزن. آقا تشکر کرد و گفت هر طور شده تا چند روز دیگر پول را برایم کارت به کارت می‌کند. شماره کارتم را گفتم، روی یک کاغذ نوشت. حالا من نزدیک یک ماه است گوش به زنگ اس‌ام‌اس بانک‌ام. هر اس‌ام‌اسی که می‌آید با اشتیاق نگاه می‌کنم، نه برای آن تراول 50 هزار تومنی. فقط برای باورم، برای اعتمادی که کردم. باور کنید برای تغییر باور آدم‌ها مسئولید. نکنید، برای 50 هزار تومن ناقابل، باور آدم‌ها را
 عوض نکنید.

 


تعداد بازدید :  445