محمد بقاییماکان پژوهشگر
تردیدی نیست که هیچکس معصوم خلق نشده و از آنجا که انسان جایزالخطاست، طبیعتا در زندگی خود، خواسته یا ناخواسته مرتکب اشتباهاتی میشود که درمجموع تجربیات او را تشکیل میدهد. اینکه غالبا از تجربه سخن به میان میآید، درواقع اشارتی است به همین نکتهها که در طول زندگی هرکسی بروز میکند و اگر شخص دارای کیاست و درایت کافی باشد، از آنچه در گذشته بر او رفته، برای ساختن آینده بهتر مدد میگیرد.
هیچ آدمیزادهای، عاری از خطا نیست؛ منتها برخی خطاهای خود را نهتنها عیان نمیکنند، بلکه نمیگذارند دیگران هم حرفی از این بابت به میان آورند. بهخصوص اگر چنین کسی در سطح مدیریتهای کلان باشد، درِ هر نوع تحقیق و تفحص را بر اهل نقد، میبندد و به این ترتیب بررسی و تحلیل تجربههای نیک و بد افراد برتر در یک جامعه پنهان میماند و نتیجه این میشود که طبقات مختلف اجتماعی نتوانند در سطوح مختلف، از معیارها و الگوهای تجربه شده و سازنده، بهرهمند شوند. حال آنکه به قول سعدی: «هيچکس بيدامنتر نيست ليکن پيش خلق/ باز ميپوشند و ما برآفتاب افکندهايم»
از میان مشاهیر ایرانی، چهرههایی مانند سنایی و نظیرینیشابوری خطاهای خود را مکتوب کردهاند و اکنون همه میدانند که سنایی چگونه از کور سوی شمعی، تبدیل به خورشیدی تابان شد. از میان شخصیتهای غیرایرانی نیز، دو چهره بسیار مشهور آثاری تحتعنوان «اعترافات» به نگارش درآوردهاند که امروزه از برترین و معروفترین آثار اخلاقی و اجتماعی به شمار میآیند که عبارتند از «آگوستین قدیس» و «ژان ژاک روسو». همه کسانی که از آنها نام برده شد و به خطاهای خود در زندگی اعتراف کردهاند، در آثار خود از موضوعاتی سخن گفتهاند که نسبت به آنها حساسیت و تمرکز بسیار داشتهاند و نیروی خود را در یکسو صرف کردند و لاجرم از برخی مسائل واقعی و اصلی زندگی بازماندند.
این سخنی است که از مجموع این نوشتهها میتوان نتیجه گرفت. از اینروست که در عرفان ایرانی به نوع خاصی از مرگ تأکید میشود که آن را «مردن پیش از مرگ» نام نهادهاند. یعنی وقتی انسان به معنای درست کلمه به مرحلهای میرسد که به خطاها و اشتباهات گذشته خود پی میبرد، پیش از آنکه مرگ واقعی فرارسد، خودش به دست خویشتن مرگ خود را رقم بزند؛ و پس از آن به قول مولوی، زادن ثانی را تجربه کند و از اینروست که مولانا میگوید:
«بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی/ که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما»
چنین وضعی را به نوعی دیگر میتوان در آدمیانی امثال ما یافت که با حساسیت و تمرکز بر ارزشهایی که در محیط زندگی آنان به خلاف جوامع پیشرفته، خریدار ندارد، زندگی خود را وقف آن میکنند و از همینرو در وطن خویش غریب میافتند. اینان درنهایت در شرایطی قرار میگیرند که احساس میکنند به دلیل پیلهای که بر اثر گرایش به ارزشهای والاتر که در جامعه آنها ظهور و بروز پیدا نمیکند، خود را محبوس کردهاند و گاه، این حبس خواسته یا ناخواسته، چنان مرحله زندگی و نشاط را بر آنان تنگ کند که یا با خود میگویند کاش از مادر زاده نمیشدم، یا به این فکر میافتند که کاش مصداق این بیت میشدند که:
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز/ تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
در این خصوص میتوان به شواهدی نیز اشاره کرد. برای مثال افرادی از این دست وقتی میبینند در شهری مانند تهران که بدایت و نهایتش پیدا نیست و تعداد ظرفهایی که برای ریختن زباله در آن قرار دادهاند، از تمامی کلانشهرهای جهان بیشتر است، ولی با این همه، محیط زندگی آنها، حتی بهترین خیابانهایش به هیچروی به پاکی دیگر شهرهای مشابه در جهان نیست، وقتی میبینند که در بطن فرهنگی پرورش یافته که نخستین کتابخانهها طی تاریخ در آن شکل گرفته ولی شمارگان کتاب و مطبوعات به کمترین حد ممکن رسیده، وقتی میبینند که اهل تجربه و آگاهی و دانش، قدر نمیبینند و آنان که صاحب چنین مطاعی نیستند، بر صدر مینشینند و قضایای دیگری از این دست، طبیعی است که به تدریج در پیله مذکور فرو میرود و هرچه میگذرد، در وطن خویش غریبتر میشود.