شماره ۵۷۹ | ۱۳۹۴ سه شنبه ۱۲ خرداد
صفحه را ببند
ماجرای 15 خرداد از زبان بازماندگان ورامینی

|  محمد معصومشاهی  |

از گوشه باغ صدایی با بلند‌گو بلند شد. متوجه آن‌سو شدیم دیدیم وسط خیابان کماندوهای جانی رژیم دسته‌دسته پشت‌سر هم نشسته‌اند و با در دست داشتن تفنگ برنو و سرنیزه صف‌آرایی کرده و قصد جان مردم بی‌پناه و دست خالی را دارند. لحظه‌ای گذشت. بانگ بلندگو بلند شد: مردم برگردید چندبار که تکرار کرد عزت رجبی اهل پیشوا، جوان رشید و شجاع را دیدیم که قمه در دست دارد و احتمال کندن پیراهن را می‌دهم که لخت شده بود و آتش‌وار به دسته منظم کماندو‌ها حمله کرد و حدود پنجاه متر مانده بود که تیری به سینه‌اش اصابت کرد و نقش بر زمین شد و کماندو‌ها حمله‌ور شدند. اول مقداری تیر هوایی رها کردند. جمعیت که 100درصد متفرق نشدند آنها با مسلسلی که گوشه خیابان کار گذاشته بودند، مردم را به رگبار بستند. تعدادی روی زمین ریختند و عده‌ای هم فرار کردند و آنها مردم را مسلحانه تعقیب می‌کردند.
صحنه، صحنه آتش و خون بود. من که دلبستگی داشتم و نمی‌توانستم فرار کنم، هرچه خواستم از صحنه بیرون بروم، نشد. کنار دست چپ خیابان ایستادم و نظاره‌گر بودم یک وقت متوجه شدم که به‌سوی من تیراندازی می‌شود ناچار خود را روی زمین انداختم و دراز کشیدم. چند دقیقه بعد بلند شدم تصمیم گرفتم اگر می‌توانم شهدا یا زخمی‌ها را کنار جاده بیاورم و به بیمارستان و جای امنی برسانم، متاسفانه نشد.
همین که جلو آمدم دیدم آقای حاج‌محمدعلی رضایی و حاج‌حسن تاجیک که هردوی آنها معلم هستند نزدیک جسدی ایستاده‌اند. به من گفتند: فلانی این جسد امیرهوشنگ نیست؟ چون خون قلبش به زمین ریخته شده بود و چهره‌اش زرد شده بود بد شناخته می‌شد. دقت کردم دیدم چرا. در این هنگام یک‌دسته دیگر از کماندو‌ها را دیدم که یورش بردند به‌سوی مردم، من ناچار به‌جای اولم کنار خیابان دست چپ فرار کردم.
آنها به هر زخمی که می‌رسیدند با سر نیزه که نوک تفنگشان بود بدن‌های پاک انقلابیون را پاره می‌کردند و دست در جیب‌های آنها می‌کردند و موجودی یا اشیای به‌درد خور آنها را سرقت می‌کردند. پس از یورش در پایین زمین فعلی سبزی‌خشک‌کنی جمع شدند و برای سلامت شاهنشاه آریامهرشان صلوات فرستادند و دست‌فنگ کردند و مجدد به حمله و یورش خود ادامه دادند.  چون میدان کمی آرام شد، دوباره نزد جسد شهید امیر آمدم که شاید بتوانم او را به ماشینی برسانم. از طرف خیابان ورامین تهران ماشینی پیدا شد. فکر کردم که ماشین شخصی است. جلوی او دویدم و دست بلند کردم وسط خیابان توقف کرد. چند نفر که احتمالا نظامی بودند، پایین آمدند با فحاشی و کتک فراوان مرا پذیرایی کردند و بردند داخل ماشین جلوی پاسگاه باقرآباد. به‌دست ژاندارمی که با من آشنا بود، نجات پیدا کردم و مرا به‌ورامین آوردند.
در میدان ورامین، سردمداران رژیم و رئیس شهربانی و سرهنگ حسن بهزادی که تا آن روز او را ندیده بودم، ایستاده بودند. سرهنگ حسن بهزادی با هفت‌تیر به‌سوی مردم که در دایره میدان جمع شده بودند، تیراندازی کرد و بعد هم عازم پیشوا شد. البته به مناسبت شهادت امیر، مجلس بزرگداشتی برپا کردیم، ولی این از خدا بی‌خبر‌ها چند مرتبه مجلس ما را تعطیل کردند و پیراهن مشکی را از تن ما خارج کردند و مجلس را به هم زدند.


تعداد بازدید :  148