شماره ۵۷۵ | ۱۳۹۴ پنج شنبه ۷ خرداد
صفحه را ببند
گرفتاری‌های ما!

حسین شیرازی|  چند ‌سال پیش بود که رفته بودم مشهد برای زیارت. هتل ما تا حرم فاصله‌ای داشت، در حدود نیم ساعت که اگر حس و حالش بود، پیاده طی می‌کردم. یک روز عصر قصد داشتم برای نماز مغرب و عشا خودم را به حرم برسانم؛ ‌اما به هر دلیل به موقع حرکت نکردم و کمی دیر شد. پیاده راه افتادم به سمت حرم و خیلی هم تند راه رفتم؛ اما هنگام اذان مغرب فرارسید و بنده هنوز کلی راه داشتم. بنابراین تصمیم گرفتم در مسجدی در‌‌ همان نزدیکی، نماز مغرب و عشا را بخوانم و سپس ادامه مسیر دهم. مسجدی بود بزرگ و شلوغ و من مجبور شدم در طبقه دوم بایستم به نماز. نماز اول را خواندیم و نماز دوم را هم. نماز دوم که تمام شد و مکبر «السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته» را گفت، جمعیت 3 صلوات بلند فرستاد و پس از آن منتظر بودیم که طبق عرف مرسوم، یک نفر با صدای بلند تعقیبات نماز را بخواند. اما به‌طرز تعجب‌برانگیزی، ‌2نفر از نمازگزاران در صفوف جلو، ‌همزمان شروع کردند به خواندن تعقیبات با صدای بلند. هیچ‌کدام میکروفن نداشتند و صدا‌ها تقریبا برابر بود. یکی شروع کرد به خواندن دعای فرج و دیگری دعای دیگری که الان خاطرم نیست. هر دو با صدای بلند می‌خواندند و جالب این‌که هیچ‌کدام کوتاه نمی‌آمدند. شاید به مدت یک دقیقه هر دو درحال فریاد کردن تعقیبات نماز بودند تا این‌که بالاخره یکی از آنها بی‌خیال شد و دیگری تا آخر دعا را ادامه داد. بنده هم مثل بقیه جمعیت گیج شده بودم که این دیگر چه جور تعقیبات خواندن است؟! دو نفری تعقیبات می‌خوانند؟! و عجب مسجد بی‌نظمی‌ست! تعقیبات که تمام شد، دادوبیداد این دو نفر هم شروع شد! یکی گفت «تو چکاره‌ای که تعقیبات می‌خوانی؟! تو سر سیری یا ته پیاز؟» اون یکی گفت «تو چکاره‌ای؟! من سالی به 12 ماه این‌جا بعد از نماز مسأله می‌گویم. تو چی؟!» این یکی گفت «آره! سالی به 12 ماه مسأله غلط به خورد مردم می‌دهی! هیچ‌کس هم نیست که بهت چیزی بگوید.» اون یکی گفت «زمانی که سنگ‌بنای این مسجد گذاشته شد من این‌جا بودم. تو کجا بودی؟! معلوم نیست سرو‌کله‌ات از کجا پیدا شد که حالا فکر کردی کسی هستی و...» خلاصه یکی این می‌گفت و یکی اون. مردم هم چه طبقه پایینی‌ها و چه بالایی‌ها، ‌منطبق با فرهنگ شیرین ما، داشتند چهار چشمی وقایع را دنبال می‌کردند و فیلم و عکس می‌گرفتند و به تعداد لایک‌هایی فکر می‌کردند که می‌توانست این صحنه‌ها برایشان به‌ارمغان بیاورد. بالاخره امام‌جماعت مداخله کرده، دو طرف را دعوت به صبر و آرامش نموده و به بیرون از مسجد هدایت کرد تا بیش از این آبرو از مسجد و ثواب از نماز جماعت نرود. ماجرا که ختم شد، بنده هم مانند سایرین سر به زیر انداخته و راه خروج در‌پیش گرفتم و رفتم حرم. این از آن خاطراتی بود که هیچ‌گاه از یادم نمی‌رود. چون جریان جالبی بود و در خود تناقض داشت. از یک سو این 2 نفر که سنی هم از آنها گذشته بود، به قصد ادای نماز به مسجد آمده بودند و تعقیبات نماز خواندند تا هر چه بیشتر از خود، دل بکنند و تخم محبت پروردگار را در دل بکارند؛ ‌و از سویی دیگر این نماز و تعقیبات، خودش شده عامل غرور و منیت و این‌که «ما هم این‌جا برای خودمان کسی هستیم». اینطور است نمازی که قرار بوده تخم محبت بکارد، تخم کدورت نسبت به برادران دینی در دل می‌کارد. عجب زیرک است این شیطان! ‌از ابزار محض برای رسیدن به خدا، وسیله‌ای می‌سازد برای رسیدن به خودش! تا آن‌جا که هدف نماز خواندن و تعقیبات گفتن فراموش می‌شود و قدرت‌خواهی و فخرفروشی و تمایزبخشی جای آن را می‌گیرد. این هم از گرفتاری‌های ما! و البته مرد آن است که این‌گونه مشکلات را ابتدا در خود بیابد و سپس در دیگران!...


تعداد بازدید :  300