رمضانعلی کاووسی جانباز
روز دوم به طرف اهواز حرکت کردیم. یکی از جانبازان کاروان ما آقای بناییزاده در کنار همین جاده اهواز - خرمشهر قطع نخاع شده بود. در قسمتی از ضلع غربی این جاده آب انداخته بودند. وقتی علت این کار را سوال کردیم دو تا نقل متفاوت شنیدیم. نقل قولی میگفت بهخاطر جلوگیری از نفوذ خرابکارها این کار را کردهاند. دیگری میگفت به خاطر جلوگیری از ورود ریزگردها در این دشت آب انداختهاند. اتوبوس وارد جادهای شد که جاده
اهواز - خرمشهر را به جاده اهواز - آبادان وصل میکرد. به آن جاده شهید شرکت میگفتند. بین جاده بیمارستان صحرایی امامحسین(ع) را دیدیم. من برای رسیدن به شهرک دارخوین لحظه شماری میکردم. شهرکی که هزاران رزمنده مخلص در آن سر به سجده گذاشته بودند و با خدایشان راز و نیاز کرده بودند. مکانی که سکوی پرتابی شده بود که از آنجا با حضرت دوست مأوا کنند و نهایتا به سویش پرواز کنند. وجب به وجب خاک، شهرک و ساختمانهایش برای من خاطره بود. اتوبوس روبهروی در ورودی شهرک ترمز کرد. مانع از ورود ما شدند. گفتند اینجا متعلق به یکی از دستگاهها است و بازدید از آن ممنوع است. خلاصه بعد از نیمساعت معطلی و التماس اجازه دادند با اتوبوس وارد شهرک شویم به دو شرط: یکی اینکه از اتوبوس پیاده نشویم، دیگر اینکه حق عکسبرداری نداریم.
با صحنه غیرمنتظرهای مواجه شدم. سرم سوت کشید. بیانصافها تمام ساختمانهایی را که بچههای رزمنده در آن زندگی میکردند خراب کرده بودند. حتی هوارهای آن را هم با خود برده بودند. مسجد چوبی شهرک که من از آنجا خاطرات زیادی داشتم اصلا وجود نداشت.
حسینیه چهارده معصوم به انبار متروکهای تبدیل شده بود. از روی ناچاری فقط به خاکهای زمین شهرک نگاه کردم. زمینی که 32سال پیش روی آن قدم گذاشته بودم و در دوی صبحگاهی «یاحسین» گفته بودم.
بغض گلویم را فشرد. شهرک دارخوین خودش به تنهایی یک موزه بود. چطور دلشان آمد اینجا را خراب کنند؟ وقتی از راوی سوال کردم چرا اینجا را خراب کردهاند، گفت: «برادرم، بزار دردمون روی دل خودمون باشه. دنبال جواب نگرد!»
به طرف یادمان شهدای هویزه حرکت کردیم. حدود ساعت 12 به آنجا رسیدیم.
به مکانی قدم گذاشتیم که شهید سید حسین علمالهدی فرمانده سپاه هویزه با جمعی از همرزمانش زیر شنی تانکهای دشمن له شده بودند. پیکرهای این شهدا بعد از آزادسازی منطقه در عملیات بیتالمقدس پیدا شده بود. همانجا برایشان سنگ مزار درست کرده بودند.
کنار قبور شهدای مظلوم مدفون در آنجا فاتحه خواندیم و به طرف طلائیه حرکت کردیم. حدود ساعت 5/2 بعدازظهر به طلائیه رسیدیم.
طلائیه یکی از محورهای عملیاتی بدر و خیبر بود. همانجایی است که باکری و همت شهید شدند. حسینیه ابوالفضل طلائیه یادمان پنج شهید گمنام است که در اینجا به خاک سپرده شدهاند.
بعد از صرف ناهار روی خاکریز بلندی رفتیم. غم از سرتاسر خاکریزها میبارید. اکثر زائران پابرهنه در آنجا راه میرفتند. چشمان بیشتر زائران نمناک بود. وقتی ما را میدیدند، بیشتر اشکشان جاری میشد. بیشتر زنان و دختران روی زمین نشسته بودند. برای آنها مهم نبود که چادرهایشان خاکی میشود.
طلائیه جایی بود که یکی از جانبازان کاروان ما (محمدعلی مهدوی) در آنجا زخمی شده بود. آقای مهدوی در آنجا نحوه مجروح شدنش را برای ما بازگو کرد. شب بعد از شام به دیدن مانوری رفتیم که توسط بچههای سپاه خرمشهر و تعدادی از کارکنان صدا و سیمای خوزستان اجرا شد. 120 نفر در این مانور ایفای نقش کردند. عملا صحنههای جنگ، آزادسازی خرمشهر، تصرف فاو، اردوگاه اسیران ایرانی در عراق و ... را بازسازی کرده بودند. تیراندازی (با تیرهای مشقی) نیروهای عراقی و ایرانی بهطرف یکدیگر، انفجارهای مختلف و حتی بمباران هواپیماهای عراقی را هم بازسازی کرده بودند. نکته جالب توجه این بود که ما جانبازان مجبور بودیم با بیشتر زائران سلام و احوالپرسی کنیم و آنها ما را ببوسند.