فرهاد خاکیاندهکردی شاعر و نویسنده ادبیات کودک
خانم خانه فریاد زد: « مگر تو سرایدار نیستی؟... خب بگو اینها از کجا آمدهاند؟» و اشاره کرد به گلهای زرد باغچه. گیج شده بودم. سر به زیر، کلاهم را پس کشیدم. «والا ما نمیدونیم.»
الله شاهد است؛ دیشب به جز چهار تا شببو و تهمانده رزهای پارسالی چیزی توی باغچه نداشتیم. صبح از آجری که بیخ گلوم سنگینی میکرد، سرحساب شدم، حتما آفتی به جانم میافتد. داد خانم که به هوا رفت، گفتم بفرما! دویدم توی حیاط دیدم. بله! سرتاسر باغچه را دیشب یک از خدا بیخبر، برداشته گلهای زرد چهار پر کاشته. پس من کجا بودم خبر مرگم؟
دیدم این طور نمیشود. خانم ته خودکاری را میجوید، توی حیاط میرفت و میآمد و پشت تلفن هی از اول ماجرای گلها را برای کسی میگفت تا بعد باز برای نفر بعدی تعریف کند. لابهلاش هم سر من فریاد میکشید که معلوم نیست کدام گوری بودهام! خواستم با خواهش و تمنا اجازه مرخصی بگیرم که نسیم خوشی از روی گلها سرکیفم کرد. تا به حال چنین بوی خوشی نشنیده بودم. خم شدم و بو کشیدم. چه عطری! شنیدم خانم به آن نفر آخر پشت تلفن گفت: «میدانم کار کیست... اسمش را سمج بودن بگذارم یا دیوانگی؟»
خیر سرم برای ناهار سه تا تخم مرغ توی آب داشتم که خانم صدام کرد. دویدم. جرأت نگاه کردن که نداشتم. بیل دستم داد. « اصلا باغچه نمیخواهیم. رویش سیمان بریز!» زبانم بند آمد. از توی اتاقم صدای ترکیدن تخم مرغی را شنیدم. بعد صدای دیگری.
دلم ضعف میرود. آخر یک تخم مرغ چه کسی را سیر میکند؟ گفتم میروم سنگک تازه میخرم. دست توی جیب زیر درختان نارون، برای خودم سوت میزدم که عاقله مردی جلوی راهم را گرفت. قد بلندی داشت. بوی همان گلها را میداد. خواستم بگذرم، گفت: «از گلها هم خوشش نیامد نه؟» خواستم یخهاش را بچسبم، بپرسم: خجالت نمیکشی؟ یا بگویم نه خوشش نیامد؛ تازه گفته روی باغچه را سیمان کنم. اما آن بوی خوش مهلت نداد. گفت: «پرسیدم خوشش نیامد؟» با خودم گفتم مرگ یک بار شیون هم یک بار! من که برق چشم خانم را دیدم همان لحظه اول، یقین خوشش آمده. یک وقت دیدی به وصال هم رسیدند، سبیل من هم چرب شد. تا دم نانوایی با من آمد. توی صف نان به شانهاش زدم و گفتم: «چرا امشب بیرون خانه را از همان گلها نمیکاری؟... بوی خوبی هم دارند.» سرش را بلند کرد. خندید. گفت: «میکارم... امشب همه کوچهتان را گل میکارم.» بعد نانها را دسته میکرد که زمزمه کرد: « میترسیدم گلها را از ریشه بکند.» و باز خندید.