ندانم کجا دیدهام در کتاب که ابلیس را دید شخصی به خواب
به بالا صنوبر، به دیدن چو حور چو خورشیدش از چهره میتافت نور
فرا رفت و گفت: ای عجب، این تویی فرشته نباشد بدین نیکویی
تو کاین روی داری به حسن قمر چرا در جهانی به زشتی سمر؟
چرا نقش بندت در ایوان شاه دژم روی کردهست و زشت و تباه؟
شنید این سخن بخت برگشته دیو بزاری برآورد بانگ و غریو
که ای نیکبخت این نه شکل من است ولیکن قلم در کف دشمن است