شماره ۵۶۳ | ۱۳۹۴ چهارشنبه ۲۳ ارديبهشت
صفحه را ببند
با سری شکسته و بارانی سرخ از خون

منصور اوجی شاعر

لحظه‌ای که خبر درگذشت محمدعلی سپانلو را شنیدم، به یاد آوردم که من و او با یکدیگر هم‌دوره بودیم، شعر را با هم آغاز کردیم و هر دو در زمانی به زبان خاص خود رسیدیم. خاطره سفر با او و دوستانی چون یدالله رویایی، گراناز موسوی و حسن صفدری در «کاروان گفت‌وگو با طبیعت» در فرانسه همواره به یادم می‌ماند. در آن سفر خودش گفت که: «زبان من پیچیده و زبان تو شفاف است»
اما درباره شاعری او بگذارید از زبان خودش بگویم؛ می‌گوید: «در دوره دبستان می‌خواستم شاعر بشوم، چیز دندان‌گیری به دست نمی‌آمد؛ در مدرسه رازی و بعد در مدرسه دارالفنون، ضمن تقلید از استادان شعر فارسی می‌کوشیدم صدای خودم را بیابم، اما قایق من در باتلاق، سنگین پیش می‌رفت. روز اول بهمن ‌سال 1340 وقتی از یکی از تظاهرات‌های دانشکده حقوق با سر شکسته و بارانی سرخ از خون به خانه آمدم؛ قلمم را برداشتم و شاعر شدم»
سپانلو می‌گوید، می‌کوشیدم صدای خودم را بیابم، اما قایق من سنگین پیش می‌رفت. این سنگین پیش رفتن، در اشعارش برای خواننده بیشتر متبلور می‌شود. سپانلو حافظه‌ای قوی داشت، سرشار از دیده‌ها و شنیده‌ها، خوانده‌ها و تجربه کرده‌ها؛ تمام اینها سبب شده بود تا او در شعرش شاعر تداعی‌ها باشد. شیء و خاطره‌ای هنوز بر قلمش نیامده بود، شیء و خاطره دیگر به ذهنش متبادر می‌کرد که برای خودش روشن بود، اما برای خواننده اندکی دشوار.
سپانلو شاعر تاریخ بود، شاعر آزادی؛ و شما این عاشقیت را در منظومه‌های «خانوم زمان»، «پیاده‌روها»، «خاک»، «هیکل تاریخ» و «تهران بانو» می‌بینید. در این منظومه‌ها سپانلو با آن تداعی‌ها و اکنون و گذشته و آینده، تهران را اساطیری به قلم می‌آورد.
اما همان‌گونه که گفتم او غیر از عشقش به تهران؛ عاشق آزادی بود؛ چونانکه با همان سر خونین و لباس از خون سرخ، آثار خودش را تا زمان درگذشت به قلم آورد. به راستی او عاشق آزادی بود چنان که کتاب «چهار شاعر آزادی» را نوشت و در آن از عارف قزوینی، میرزاده عشقی، ملک‌الشعرای بهار و فرخی‌یزدی نوشت و یاد کرد. سپانلو برای آزادی تلاش کرد، مبارزه کرد و قلم زد. یادش گرامی

 


تعداد بازدید :  202