شماره ۵۵۹ | ۱۳۹۴ شنبه ۱۹ ارديبهشت
صفحه را ببند
عافیت و مصیبت!

محمدرضا   نیک‌نژاد آموزگار

در فشردگی جمعیت چندین بار خود را به مسافران پیرامون چسبانده و راه را برای او و همکارانش باز می‌کنی و البته وادار به شنیدن
غر زدن‌های برخی مسافران می‌شوی. هرچند ثانیه یکی رد می‌شود و داد می‌زند: «آدامس تری‌دن... خوشبو‌کننده دهان... ژیلت 3 تیغ، 2 تومن و 5 تیغ ۴ تومن... نخ دندان 2 تومن... لواشک بسته‌ای‌هزار تومن... هنس‌فری نخر ۳۰ تومن، با تضمین! بخر
 ۵ تومن.... مسواک اورال‌بی‌ فقط 2 تومن....» آمدن و رفتن و فریاد‌هایشان، قطار شهری را به بازار مکاره‌ای همانند می‌کند که تنها تفاوتش این است که در آنجا، فروشندگان نشسته‌اند و خریداران رهگذر، اما در این‌جا خریداران نشسته‌اند و فروشندگان درحال گذر! گاهی دیده‌ام که برخی مسافران بد‌ترین توهین‌ها را به آنها می‌کنند و چون این فروشندگان دستشان زیر سنگ است، با سکوت
 رد می‌شوند. در خط ۴، به آزادی که می‌رسی بیشتر مسافران پیاده می‌شوند و جا برای نشستن فراوان. برخی از این دستفروشان، مسافران همیشگی یک خط مترو هستند و چهره‌هایشان آشنا. چند روز پیش جوانک 20–19ساله تنومندی  را که تا پیش از این آدامس می‌فروخت با یک اسباب‌بازی با نمک دیدم. اسباب‌بازی، آمیخته‌ای از عینکی کوچک، بینی‌ای دُرشت و یک سوتک بود که با فوت کردن در آن، همزمان با صدا، دو زائده سیبیل مانند از دو سویش تا 20 – 10 سانتیمتر به سرعت باز می‌شد و با قطع صدا به سرعت بر می‌گشت. کارش با خنده برخی مسافران همراه بود. دوری زد و کنارم نشست و پول‌هایش را از جیب بیرون آورد و شمرد. کم به نظر نمی‌رسید. می‌خواستم سر گفت‌وگو را باز کنم. گفتم خسته نباشی! پاسخ داد مانده نباشی! گفتم فروش چه طور بود؟ گفت بد نیست. از گویشش هویداست که از استان‌های غربی کشور است. می‌گویم با این تیپ خوب و اندام ورزیده، چرا کار دیگری نمی‌کنی؟ می‌گوید کار کجاست!؟ تو هم دلت خوش است حاجی‌ها! می‌پرسم چرا؟ می‌گوید در روستا کشاورزی داریم اما با کلی زحمت، چیزی دستمان را نمی‌گیرد. پدر و مادر پیرم با برادران و خواهران کوچکم در روستا مانده‌اند و من کار می‌کنم و بخشی از درآمدم را برای آنها می‌فرستم. اگر کار نکنم هفت هشت آدم گرسنه می‌مانند. گفتم کار دیگری نمی‌توانی انجام دهی؟ گفت تنها کارگری ساختمان است که آن هم یا گیر نمی‌آید و یا یکی دو روز هست و ده بیست روز نیست. حاج آقا! اگر کار باشد یک لحظه هم نمی‌خواهم دستفروشی کنم. این کار برایم مانند گدایی است! ولی از سر ناچاری و بی‌کاری و بی‌پولی است به خدا! گفتم ماموران گیر نمی‌دهند؟ گفت پیش از این خیلی گیر می‌دادند و چند بار جنس‌هایم را گرفتند اما پس از آن‌که یکی از دستفروشان خود را جلو قطار انداخت، کمتر گیر می‌دهند. گفتم اگر روزی نگذارند در این‌جا کار کنی چه؟ گفت یا باید بروم دزدی یا خودم رو جلوی قطار بیندازم تا راحت شوم. بلند شد و رفت. مسافر روبه‌رویی‌ام گفت ببین نیروهای کارِ جوان و پر انرژی چگونه به شغل‌های کاذب رو آورده‌اند و بزرگترین سرمایه کشور که‌‌ همان نیروی انسانی است، چنین هدر می‌رود. همچنان که جوان تنومند دور می‌شد و سوت می‌زد، می‌اندیشیدم که اگر به جای او بودم، آیا راهی جز دستفروشی داشتم؟ پدرم همواره می‌گفت «قدر عافیت کسی داند، که به مصیبتی گرفتار آید». آیا راه دیگری مانده است؟ آیا...

دیدگاه‌های دیگران

م
مهتاب رحمانی |
مخالف 0 - 0 موافق
درود بر جناب نیک نژاد که باطبع لطیفشون اینجنین حقایق جامعه رابه قلم یادآور می شوند

تعداد بازدید :  204