شماره ۵۵۹ | ۱۳۹۴ شنبه ۱۹ ارديبهشت
صفحه را ببند
خاطرات جوانان داوطلب
حکمت بسته شدن مرز

احسان کوزه‌ساززاده| موهای سپید و خط‌های پیشانیش گواهی تجربه از سال‌ها زندگی را می‌دهد، حال آن‌که لباس سرخ و سفید هلال‌احمر نیز بر تن کرده است.
خودش می‌گوید از دوران نوجوانی و با یک تصادف وارد هلال‌احمر شده است؛ تصادفی که مسیر زندگی‌اش را برای خدمت به مردم و نجات جان انسان‌ها گسیل داده است.
مرد روزهای سخت و شیرین جنگ و امدادگری است...
حال که از دوران طلایی زندگی‌اش گذشته و می‌گویند بازنشسته شده هنوز هم یک داوطلب هلال‌احمری است.
او یک امدادگر داوطلب است مثل گذشته‌هایش؛ و این روزها را در کنار امدادگران جوان در کمپ اسکان همراه با کاروان نینوا می‌گذراند؛ مکانی که خاطرات 8‌سال دفاع‌مقدس از جلوی چشمانش می‌گذرد.
شلمچه دیار ایستادگی و شهادت...
سیاوش جلیلیان، یکی از امدادگران خدوم جمعیت هلال‌احمر است که ایستادگی، صبر و گذشت را سرلوحه کارش در امداد و نجات قرار داده است و این روزها پر انرژی‌تر از سال‌های دور در کسوت خدمت به خلق روزگار می‌گذراند که خدمت به مردم نصیب هرکس نخواهد شد.
اکنون که با او صحبت می‌کنیم یکی از مسئولان کمپ همراه با کاروان نینوا است؛ مکانی که برای اسکان زائرین اباعبدالله حسین(ع) در مرزهای شلمچه برپا شده و روزها، روزهای دلدادگی به کعبه دل‌های مشتاق، حسین است.
در کنار او ایستاده‌ایم و با هم کمی صحبت می‌کنیم از ماوقع امور جاری، از این‌که این‌جا، در این مکان مقدس انسان احساس می‌کند به خداوند نزدیک‌تر است؛ هنگام همین صحبت‌هاییم که ناگهان متوجه حال منقلب‌اش می‌شوم؛ می‌گوید که می‌خواهم برایتان خاطره‌ای را نقل کنم که با چشم‌هایم دیده‌ام: چند روز قبل بود که با همت بچه‌ها این کمپ را در کنار یادمان برپا کرده بودیم. با درخواستی که صورت گرفت هماهنگی‌های‌ انجام شده قرار بر این شد که یک اردوگاه دیگر با ظرفیت 20 چادر در نقطه صفر مرزی ایران و عراق برپا کنیم.
روزهای خدمت به زائرین اباعبداالله(ع) به سرعت می‌گذشت.
اما یکی از روزها روز عجیبی بود؛ روزی که هیچ‌گاه خاطره آن را از یاد نبرده‌ام و نخواهم برد.
آن روز پدر و مادری با فرزندشان که گریه امانش را بریده بود نزد ما آمدند. پدر با حالت درماندگی از ما می‌پرسید:  
- آقا شما نمی‌دونین چه‌موقع مرز باز میشه! ما چند روزی هست اینجاییم! ولی مثل این‌که از سمت عراق مرز رو بستن! وقتی که اوضاع آنها را دیدم با بی‌سیمی که داشتم مسئول اردوگاه دوم در صفر مرزی را پیج کردم...
رمزمان یاحسین بود! پشت بی‌سیم گفتم: حاجی یاحسین؛ و پاسخ آمد: یاحسین.
پرسیدم: حاجی نمی‌دونین کی مرز باز میشه! بالاخره شما اونجایین نزدیک‌ترین به مرز!
پاسخ داد: تازه اونجا بودم، یکی، دو ساعت دیگه مرز باز میشه!
خدا رو شکر حامل خبر خوبی برای آن خانواده بودم! خبر را رساندم ولی مثل آن‌که حکایت آن خانواده و بچه‌شان چیز دیگری بود!
پدر و مادرش هر چه سعی می‌کردند، بچه را آرام کنند مثل این‌که نمی‌شد یا قرار نبود که بشود!
 انگار حکمتی در آن نهفته بود!
رفتم جلوتر تا شاید من بتونم واسه اون بچه کاری انجام بدم! خانواده‌اش به من گفتن که اون بچه نمیتونه حرف بزنه و مادرزادی لال هست و برای شفای او ما داریم سختی‌های این سفر را به جان می‌خریم!
نمی‌دانم چه شد ولی لحظه‌ای به ذهنم رسید که با بی‌سیم شاید بتوانم کاری کنم تا آن بچه آرام و قرار گیرد!
دوباره رمز رو پشت بی‌سیم گفتم: یاحسین. و پاسخ: یاحسین...
ناخواسته بی‌سیم را جلوی دهان آن کودک گرفتم و گفتم: عموجان بگو یا حسین... بچه عکس‌العملی نشون نداد!
دوباره بی سیم را جلوی دهانش گرفتم و گفتم: عمو جان بگو یاحسین! این دفعه یک‌کم با لکنت و به‌صورت خیلی نامفهوم یه جورایی یاحسین رو زمزمه کرد!
یکی، دوبار دیگر این کار تکرار شد؛ دفعه آخری بی‌سیم را دست خودش دادم و گفتم: عمو بلند بگو یاحسین!
اون لحظه بود که اتفاقی عجیب رقم خورد که تا به حال به چشم ندیده بودم و همه‌مان را مات و مبهوت خودش کرد.
بچه با صدای بلند داد زد: یا حسین...
آن لحظه هرکس دور و برمان بود و آن صحنه را دید نمی‌توانست خود را کنترل کند و ناخواسته این قطرات اشک بود که میهمان گونه‌ها بود!
به قربان نامتان بروم آقا... نامتان شفا بود... کودکی که لال مادرزاد بود آن‌جا لب به سخن باز کرد و گفت: یا حسین...
فردی که مسئول عبور مردم از مرز بود این صحنه را که دید با چشمانی که اشک در آنها حلقه‌زده بود و تلاش می‌کرد که خود را کنترل کند، بلند داد زد و گفت: کاروانی که این بچه باهاشون هست کجاست! همشون بیان جلو! اینا باید اول از همه رد شن!
 خاطره را که برایم تعریف می‌کند دستش را روی شانه‌هایم می‌گذارد! هنوز هم که هنوز است تعریف که می‌کند بدنش سست می‌شود، مانند این‌که دست خودش نیست!
آری؛ مرز باز شده بود؛ انگار خداوند می‌خواست چیزی را به آنها نشان دهد، همه آن چه که برایم گفته است را در کنار هم می‌گذارم: حکمت بسته شدن مرز، آمدن آن کودک، برپایی اردوگاه هلال‌احمر، رمز یاحسین...
همه چیز دست به دست هم داده است اینجا...
اینجاست که می‌گویم نزدیکی خداوند را می‌توان حس کرد.
خود خداوند هم گفته است: نحن اقرب من حبل الورید... ما از شما به شما نزدیک‌تریم.


تعداد بازدید :  224