شماره ۵۵۹ | ۱۳۹۴ شنبه ۱۹ ارديبهشت
صفحه را ببند
زباله‌ها دهان باز کرده‌اند یا شهر بی‌شهر

فرهاد خاکیان‌دهکردی قصه نویس

راستش را بخواهید اصلا قصد ندارم از خوب‌بودن گذشته‌ها حرف بزنم. نه! ولی پدربزرگ من بهتر از شما نباشد، مرد خوش‌صحبتی بود. خدایش رحمت کند! محال بود بین صحبت‌ها و تعریف‌هایش یک رودی، رودخانه‌ای، جای سرسبزی نباشد. جوری که اگر الان بود و تعریف میکرد، حتما خیال می‌کردید او جنگلبانی، چیزی بوده. درحالی‌که اصلا اینطور نبود. پدربزرگ من پارچه می‌فروخت. بله پارچه! صبح تا ظهر و بعد عصر تا شب. منتها گویی وسط یک باغ خوش‌نشین کاسبی می‌کرده. همیشه می‌گفت که از جلوی دکانش جوی زلالی رد می‌شده و چنارها در باد به عابرانی که می‌آمدند یا رد می‌شدند تا بروند، سلام می‌کردند. همیشه نُقل تعریف‌هایش این بود که از آب آن رود به رو میزده و هر ظهر تازه می‌شده حال و روزگارش. خانه‌نشین شد خدابیامرز! من نبودم تا بدانم برای کمردرد بوده یا پا درد یا چی که دیگر دکان نرفته و ماند سال‌ها توی خانه تا بالاخره قدری سرپا شد.  
 آن روز را من و باقی نوه‌های او یادمان هست که کلاهش را سر گذاشت و اول وقت بیرون رفت. همین دو‌سال قبل بود به نظرم! تا ظهر خبری نشد. شب زنگ زدند که بیایید پدربزرگ‌تان توی نانوایی حالش بد شده. رفتیم. نبود. بیمارستان بود. سکته کرده بود. گفتند نوه بزرگتر یعنی من بالای سرش بمانم. ماندم. صورتش پیرتر از همیشه شده بود. اصلا پیر نبود. آن روز پیر شده بود. سفیدی چشم‌هایش خیلی سفیدتر از سفید بود که آب خواست. شب از نیمه گذشته بود.
آب دستش دادم. دستم را گرفت. گفت که آن جوی دیگر آب نداشت و نه حتی لجن. هر چه بود زباله بود و ته سیگار. بعد به تاریکی قاب پنجره در شب نگاه کرد، لیوان را دستم داد و گفت که چنارها را هم بریده‌اند. داربست زده‌اند. لوله‌های آهنی که سلام‌کردن به عابران را بلد نیستند، میله‌های آهنی اصلا نمی‌دانند سلام چی هست. پدربزرگ فردای آن روز نه به گمانم عصر جمعه مرد و آخرین چیزی که ازش شنیدم نوای جوی، جوی بود. برای هیچ‌کسی هم بعدها تعریف نکردم که چه شد و او چه گفت و باقی ماجرا. یعنی فکر کردم چه فایده‌ای دارد تا امروز عصر که پیش خودم گفتم این بد حالی و کسالت را با خودم ببرم توی شهر، قدری سرحال شوم. قدمی بزنم. هوایی تازه کنم. رفتم. کسالت بود و منتظر بودم تا برود. نمی‌رفت. نرفت، بدتر شد. سر کوچه اول گلاب به صورتتان کیسه‌زباله‌ها دهان باز کرده بودند. چشم بستم. پایین‌تر نه جوی بود و نه حتی چناری، درختی تو بگو صنوبری! شمشاد که دیگر این حرفها را ندارد همه‌جا هست، آن هم نبود. سر هر کوچه زباله بود. پیش خودم گفتم بروم تا حاشیه شهر. نرفتم. ترسیدم. تصویر آدمی وقتی از چیزی که خوب می‌داندش، خراب شود، به این راحتی‌ها ترمیم نمی‌شود. اما شما جای من! یک وقتی بروید سمت بالا، پایین. بالاخره از یک سمتی شهر را دور بزنید و دور بشوید از این کوچه و زباله‌ها ولی جان عزیزتان مراقب‌باشید من که با چشم خودم ندیده‌ام؛ اما می‌گویند رودها و دریا را هم زباله‌ها صاحب شده‌اند. یا کوه را حتی. شنیده‌ام می‌روند و به گند می‌کشندش.  یکی نداند فکر می‌کند ما مثلا چقدر آب و رود و کوه دورمان داریم که هرکسی میرسد یک تکه از زباله‌اش را آن‌جا بگذارد. گاهی فکر می‌کنم تاب و تحمل هم ارثی است. تحمل دیدن این فاجعه را در کوه و دشت ندارم، میدانم شما هم ندارید! پدربزرگ من هم هرچه خاک اوست عمر شما باشد! او هم طاقت دیدنش را نداشت. وقتی دید تحمل نکرد. مُرد.

 


تعداد بازدید :  202