شماره ۳۵۶ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۲۷ مرداد
صفحه را ببند
در وطن خویش غریب...

احسان محمدی روزنامه نگار

- جان کافی(مایکل کلارک دانکن): من خسته‌ام رئیس! خسته از این راه! مثل یه پرستویی که توی بارون باشه! خسته از نداشتن رفیق، خسته از این‌که نمی‌فهمم از کجا اومدم و قراره کجا برم! و از همه بیشتر از زشتی‌هایی که این مردم با هم انجام میدن خسته‌ام رئیس! از این همه درد و رنجی که توی این دنیاست خسته‌ام! انگار توی مغزم شیشه خورده ریخته باشن! می‌فهمی؟! (فیلم مسیر سبز- نویسنده وکارگردان: فرانک دارابونت(1999))
«غربت خانگی» از آن حرف‌هایی است که به نظر خیلی‌ها زیادی شیک و اتوکشیده به نظر می‌رسد، شانه‌شان را بالا می‌اندازند یعنی ته دلشان دارند تفسیر می‌کنند؛ خوشی زده زیر دلت! سرت رو بنداز پایین زندگیت رو بکن! غربت خانگی هم شد سیب‌زمینی و گوشت؟
وقتی متر و معیار مدام حوالی شکم بچرخد حرف‌زدن از «غربت در خانه» خیلی مشتری ندارد، مثل این می‌ماند که بروی اتیوپی و گله کنی چرا این‌جا روی میز صبحانه نان تست فرانسوی نیست! کسی آمار درستی ندارد که بشود به آن استناد کرد که این حس دردناک «غربت خانگی» فقط در میان ما ایرانی‌ها وجود دارد یا در بلاد فرنگ هم مردم توی خانه‌شان صفحه‌های سوزناک گرامافون گوش می‌دهند، آه دود می‌کنند و غصه می‌خورند که این‌جا خانه من نیست، من این‌جا غریبم و هر سازی که می‌بینم بد آهنگ است، بیا ره توشه برداریم...  
 اصولا ایرانی جماعت دوست دارد وانمود کند همیشه درحال غور در عمق فلسفه حیات است و آن را «هیچ» می‌بیند، برای همین از خیام مضمون کوک می‌کنند:
بنگر ز جهان چه طرف بر بستم؟ هیچ  وز حاصل عمر چیست در دستم؟ هیچ
شـمع طـربم ولی چـو بنـشستم هیچ  من جام جمم ولی چو بشکستم هیچ
اما همین که پای حساب و کتاب و پول و پله به میان می‌آید این شناخت فلسفی و عرفونی! را دور می‌اندازیم و دو دستی «هیچ» دنیا را چنان می‌چسبیم که انگار ناف مادر است. با این همه نمی‌شود منکر شد که بعضی اوقات آدم خودش را در خانه خودش گم می‌کند، وقتی نادیده گرفته می‌شوی، وقتی حرف حق را نمی‌توانی روی کاغذ بنویسی، وقتی حرف می‌زنی و مخاطب مثل آدم‌های فضایی که شاخک دارند نگاهت می‌کنند، وقتی لای صفحات روزنامه‌ای که با خون جگر و ‌هزار عذاب و استرس کلمه به کلمه‌اش را نوشته‌ای، سبزی فروش نعنا و شنبلیله لوله می‌کند، وقتی حجم انبوهی از بلاهت چنان احاطه‌ات می‌کند که حس می‌کنی به جای اکسیژن، حماقت به ریه‌هایت فرو می‌دهی، وقتی عنکبوت‌ها در کتابخانه‌ها و موزه‌ها خمیازه می‌کشند و چند متر آنورتر فیل زیر دست و پای آدم‌هایی که برای خریدن یک پرس چلوکباب بیشتر حمله‌ور شده‌اند له می‌شود، وقتی دلت پر از بهانه‌های عاشقانه است و مجنون بی لیلا می‌شوی، وقتی دوستانت یکی‌یکی زندگی‌شان را در یک چمدان خلاصه می‌کنند و رخت و بخت شان را به آنور آب می‌برند، وقتی روزنامه‌های قدیمی را ورق می‌زنی، وقتی اخلاق و مرام و معرفت فقط در صحبت‌های مداح مراسم فاتحه‌خوانی مخاطب دارد، وقتی که بلد نیستی و یاد نمی‌گیری سرت را بیندازی پایین و مثل «آدم» به فکر اضافه‌کار و تشویق رئیس اداره باشی، وقتی در یک میهمانی مرد تنومند و گاوصندوق متحرک فامیل به طعنه می‌گوید دست از این اراجیف بردار و برو دنبال کاری که دوزار تهش بهت بماسه... و دیگران به نشانه تأیید سرتکان می‌دهند و تنها می‌شوی...  
آنوقت یاد مهدی اخوان ثالث می‌افتی و زمزمه می‌کنی:  
قاصدک
در دلم من
همه کورند و کرند...   
دست بر دار از اين در وطن خويش غريب
قاصد تجربه‌هاي همه تلخ
با دلم مي‌گويد
که دروغي تو، دروغ
که فريبي تو، فريب!
آدم‌ها در زندگی دنبال بهانه می‌گردند برای دلتنگی، روزگار هم کمک‌شان می‌کند، همیشه بذر غمی هست که اگر دلت شوره‌زار نباشد جوانه می‌زند، شوره‌زار هم باشد بذر غم کارش را می‌کند، جوانه می‌زند، درخت می‌شود... 


تعداد بازدید :  146