شماره ۵۵۷ | ۱۳۹۴ چهارشنبه ۱۶ ارديبهشت
صفحه را ببند
این ستون روزهای زوج منتشر می‌شود
همدلی یا بیایید از بدبختی همدیگر فیلم بگیریم!...

فرهاد خاکیان‌دهکردی قصه‌نویس

قصه چوپان دروغگو که یادتان هست؟ طرف چندباری اهالی روستا را مشوش کرده‌ بود که «گرگ!... گرگ!» آنها هم بی‌خبر از همه‌جا، هراسان به کمکش آمده ‌بودند، ولی نتیجه چه؟ هیچی! همه‌شان مسخره دست چوپان دروغگو شده ‌بودند. تا این‌جای قصه که حتما یادتان هست. در ادامه باری واقعا گرگ به گله می‌زند و باقی قصه... حالا که فکر می‌کنم آن ماجرا فقط درمورد بد بودن دروغگویی نبود، زیرپوستی می‌خواست بگوید که بله! در آن روستا مردم مراقب همدیگر هستند و پشت هم را خالی نمی‌کنند. قصه چوپان دروغگو بیشتر در ستایش همدلی مردم یک روستا است. یعنی فلانی اگر گرگ بزند به گله‌اش، انگار گرگ به گله همه ما زده است. آن گرگ می‌شد دشمن همه مردم روستا و آن گوسفندی که در خطر است هم حالا دیگر یک صاحب ندارد، هزاران صاحب دارد. از قضا چوپان آن داستان آب‌زیرکاه از آب درآمده ‌بود. همه مردم را هم فریب داده ‌بود، آن هم فقط محض مضحکه. حالا می‌خواهم بگویم این‌جای قصه هم فقط درمورد یک چوپان دروغگو نبود؛ بلکه درمورد یک آدمی بود که دستی‌دستی باور دیگران را لکه‌دار می‌کرد؛ اصلا خرابش می‌کرد. آن هم باوری که شهد زندگی جمعی است و حضورش باعث می‌شود تا یک اراده‌جمعی، همه را در قبال همدیگر مسئول کند. بگذارید حالا که صحبت از قصه‌های قدیمی شد، من پای یک جمله‌ نه‌چندان قدیمی را وسط بکشم! همان که می‌گفت، وقتی در آتش هستید فریاد: «کمک!... کمک!» دیگر فایده‌ای ندارد. بهتر است داد بزنید: «آتش!... آتش!» وقتی کمک می‌خواهی از آن‌جایی که دیگر آنچنان مسأله تو برای دیگران مهم نیست، کسی به دادت نمی‌رسد. چون مسأله تو دیگر مسأله آنها نیست. خودشان ظاهرا بسیار گرفتارند. ولی وقتی فریاد بزنی «آتش!» انگار این مسأله منتشر ‌شده و همه گرفتارش می‌شوند. این‌طور شاید کمک از راه برسد؛ ولی بنیاد این کمک دیگر همدلی نیست، ترس است. خیلی فرق دارد. حرف ترس شد، حیفم می‌آید برایتان نگویم که وحشتناک‌ترین رخدادی که اتفاقا خیلی هم مخصوص امروز است، همین عکس‌گرفتن یا فیلم‌برداشتن از واقعه دردناکی است که مثلا گوشه‌خیابان برای کسی اتفاق می‌افتد. فکرش را بکنید! همه حلقه زده‌اند، هرکدام از جایی که ایستاده دست به کار شده، منتها به‌جای کمک‌کردن به آن آدم گرفتار که خیلی‌وقت‌ها هم پای مرگ و زندگی‌اش وسط است و صدای ناله‌اش شاید بلند باشد، با موبایل فیلمش را می‌گیرند. بی‌هیچ کمکی، تنها شاید نچ‌نچی از سر ناچاری بکنند.
اگر مادربزرگ من زنده ‌بود، می‌گفت: «کاش کور می‌شدم و این روز را نمی‌دیدم!» تازه همان فیلم منتشر می‌شود تا بعد در محیط‌های مجازی درباره‌اش حرف بزنند و فلسفه‌های آبکی ببافند. همه هم به ظاهر ناراحت می‌شوند، ولی بعید نیست وقتی خودشان در موقعیت مشابه قرار بگیرند، به جای کمک‌کردن، فیلمبرداری کنند. کسی هم نیست، در آن بین بپرسد: «راستی آن بخت برگشته چه شد؟ هان!...» شاید بپرسید چرا این‌طور شده و کارمان به این‌جا کشیده؟ خب من نمی‌دانم. شاید هم هیچ‌کس نداند؛ ولی بعید نیست یک ربطی داشته‌باشد به امثال آن چوپان دروغگو که دستی‌دستی آن‌قدر باور مردم به همدلی را خدشه‌دار کردند که دیگر در گذر زمان چیزی ازش باقی نماند، الا خود کلمه همدلی. یاد گونه‌ای از پرندگان منقرض‌شده ‌افتادم که حالا فقط اسمشان مانده -است و نه خودشان. شاید فقط عکسی از موجود منقرض‌شده باقی مانده‌ باشد. همدلی هم انگار منقرض شده و عکسی که از آن برای ما مانده است، حتما همان داستان چوپان دروغگو است که کاش طرف آب زیرکاه نبود و اهالی روستا را مسخره نمی‌کرد! بعد شاید امروز موقع گرفتاری و در مواجهه با رنج دیگران، دست همدیگر را می‌گرفتیم و نه فیلم همدیگر را!


تعداد بازدید :  90