شماره ۵۵۷ | ۱۳۹۴ چهارشنبه ۱۶ ارديبهشت
صفحه را ببند
اولين نور سحر

|  گابريل گارسيا ماركز|

اجتناب‌ناپذير بود. دكتر خوونال اوربينو هر بار كه بوي بادام تلخ به دماغش مي‌خورد به ياد عشق‌هاي بد و يكطرفه مي‌افتاد. همين كه به خانه‌اي كه در نيمه تاريكي فرو رفته بود، پا گذاشت، بوي تلخ باز به مشامش خورد. با شتاب هر چه تمام‌تر به آن‌جا خوانده شده بود، براي حل مساله‌اي كه در نظر او سال‌هاي سال بود اهميت خود را از دست داده بود. خرميا د سنت آمور، پناهنده‌اي اهل يكي از جزاير آنتيل، معلول جنگي، عكاس كودكان و حريف سرسخت شطرنج او، با بخارهاي طلاي مذاب، خود را از دست خاطرات پرعذاب خلاص كرده بود.
جسد روي تخت سفري‌اش بود كه هميشه رويش مي‌خوابيد. پتويي هم به رويش كشيده بودند. روي چهارپايه‌اي در كنارش، لگني ديده مي‌شد كه زهر را در آن بخار كرده بود. روي زمين هم لاشه سگ عظيم‌الجثه‌اي از نژاد دانماركي به چشم مي‌خورد كه پايش را به پايه تخت بسته بودند. سينه سگ پر از لكه‌هاي سفيد بود. چوب‌هاي زير بغل خرميا د سنت آمور در كناري افتاده بودند. اتاق بدون هوا، هم اتاق خواب بود و هم كارگاه. هوا خفه‌كننده و همه‌جا به هم ريخته و شلوغ بود. از پنجره باز اولين نور سحر
داخل مي‌شد...»
برشی از کتاب «عشق در زمان وبا »


تعداد بازدید :  248