شماره ۵۵۰ | ۱۳۹۴ دوشنبه ۷ ارديبهشت
صفحه را ببند
آنچه در زندان آموختم

اسماعیل نظریو فعال مدني

یه اسمی برای این کار به ذهنم رسید: «بازگشت به زندان با قطار سریع‌السیر» چون واقعا آزادی‌شون چقدر طول می‌کشه؟ با این زمان کم برنامه‌ای برای دوران پیری دارید؟ یا یه حقوق بازنشستگی؟ مثلا طرح 401(k) یا 403(b)؟ بیمه درمان می‌گیرید؟ مثلا برای دندانپزشکی؟
ولی من اینو بهتون می‌گم: در زندان یا کانون اصلاح و تربیت من بعضی از باهوش‌ترین و بااستعداد‌ترین افراد عمرم‌ رو دیدم. افرادی رو دیدم که با پاکت چیپس زیباترین قاب عکس‌ رو درست می‌کردند. افرادی رو دیدم با صابونی که مجانی به بخش‌ها داده می‌شد مجسمه‌های زیبایی درست می‌کردند درست شبیه مجسمه‌های میکل آنژی که کودکستانی‌ها درست می‌کنند.
در ۲۱ سالگی در زندانی تمام امنیتی به نام «کانون‌تربیتی المیرا» بودم. تازه از کار اجباری بیرون برگشته بودم که مرد مسن باشخصیتی که می‌شناختمش را دیدم وسط حیاط ایستاده و داشت به آسمان نگاه می‌کرد.
اینم بگم که اون به ۳۳‌سال و ۴ ماه حبس محکوم بود و اون موقع ۲۰ سالش را گذرانده بود. رفتم پیشش و گفتم: «چطوری مرد؟ خوبی؟ » نگاهی بهم کرد و گفت:  «خوبم جوونک»... «چرا داری اینجوری به آسمان نگاه می‌کنی؟ چه چیز جالبی اونجاست؟» گفت: «تو نگاه کن و بهم بگو چی می‌بینی» «ابر». گفت: «خب. دیگه چی می‌بینی؟» اون موقع یه هواپیما داشت رد می‌شد. گفتم:  «خب، یه هواپیما هم هست.»
گفت: «دقیقا. و چی تو اون هواپیماست؟» «مردم» «دقیقا. حالا اونا دارن کجا میرن؟» «نمی‌دونم. تو می‌دونی؟» اگه می‌دونی بهم بگو. چند تا شماره بخت‌آزمایی هم برام بگیر». گفت: «داری یه تصویر عظیم‌ رو از دست میدی جوونک.» اون هواپیما و مسافراش دارن میرن به جایی، درحالی‌که ما این‌جا گیر افتادیم. اون تصویر عظیم این است: اون هواپیما و مسافراش به جایی میرن، آن زندگی است که بر فراز سر ما «می‌گذرد» درحالی‌که ما پشت این دیوارها «مانده‌ایم.» از اون موقع تا حالا اون حرف این جرقه را در ذهنم زد که «باید تغییر کنم». از کودکی، بچه باهوش و خوبی بودم. بعضی‌ها می‌گفتند، برای خوب بودنم یه کم زیادی باهوشم. دوست داشتم مهندس معمار یا باستان‌شناس بشم. الان در انجمن بازپروری اقبال مشغولم که برنامه بازگشت دوباره به جامعه است، در آن‌جا من با افرادی که احتمال ارتکاب دوباره جرم آنها بالاست، کار می‌کنم. من آنها را به خدماتی که نیاز دارن وصل می‌کنم، تا وقتی که از زندان آزاد شدن بتونن برای جامعه مثبت باشن. اگه قرار بود امروز ۱۵ سالگی خودم‌ رو ببینم، باهاش می‌نشستم و صحبت می‌کردم و سعی می‌کردم بهش آموزش بدم و می‌گذاشتم بدونه: «من از خودتم. من هم مثل توام. این ما هستیم. ما یکی هستیم. هر کاری که قرار است انجام بدی ‌رو من از قبل می‌دونم چون‌که قبلا انجامش دادم، تشویقش می‌کردم که مثلا با این گروه از افراد در جامعه نگرده. یا مثلا به یه همچین جاهایی نره. بهش می‌گفتم برگرد مدرسه‌ات مرد، چون اونجا جاییه که باید باشی، چون اونجا در آینده جایگاهی را در زندگی بهت میده. این پیامی است که ما باید با زنان و مردان جوان به اشتراک بگذاریم. نباید با آنها مانند بزرگسالان برخورد کنیم یا آنها را در فرهنگ خشنی قرار دهیم که گریز از آن برایشان تقریبا غیرممکن است.


تعداد بازدید :  553