شماره ۵۴۸ | ۱۳۹۴ شنبه ۵ ارديبهشت
صفحه را ببند
داوطلبان بازگشت و آريل دورفمن!

سعید  اصغرزاده

جايي مي‌خواندم كه آریل دورفمن، نویسنده شهیر شیلیایی، که برای بازگشت به وطن در دوران پینوشه حتی رنج زندان را به جان خریده بود، اين آخري‌ها در مصاحبه‌اي به تلخی گفته بود پس از پایان دیکتاتوری وقتی برای دومین‌بار به کشور بازگشت دیگر آن مردم را نمی‌‌‌‌‌‌‌شناخت. درواقع همانقدر که مردم عوض شده بودند، جلای وطن خود او را هم در جهت دیگری تغییر داده بود؛ ناهمسانی‌که باعث شد فرهنگ جدید مردم را تاب نیاورده و مصمم به بازگشت به تبعیدگاهش در آمریکا شود: یکبار به خاطر دولت، بار دیگر به خاطر ملت. عجیب نیست که در پیامد چنین فرآیندی، دست‌آخر مورد نوستالژی برای او جغرافیای طبیعی شیلی باشد و نه جغرافیای بشری‌‌‌‌‌‌‌‌اش.
 نويسنده از خود پرسيده بود آیا قضیه‌‌‌‌‌ دورفمن برای آن چند‌میلیون ایرانی مهاجر هم صادق است؟ تغییر مکان همیشه بازگشت‌‌‌‌‌‌‌پذیر است اما پروسه‌‌‌‌‌‌‌ی تغییر فرهنگ، فکر و عادات هم؟ آیا هر مهاجری را ناگزیر باید برای همیشه از تن اصلی جدا شده پنداشت، حتی اگر گاهی مانند دورفمن وقت گفتن از کوه‌های آشنایش، چشمانش به سرخی بزند؟
«می‌‌‌‌خواستم به شیلی برگردم و کوه‌ها را ببینم چون اولین چیزی که دلم برایشان تنگ می‌‌‌‌شد، کوه‌ها بودند. تا جایی که می‌‌‌‌دانم در تهران کوه‌‌‌‌ها در شمال شهر واقع شده‌‌‌‌اند، یعنی همیشه جهت را می‌‌‌‌‌‌دانید؛ می‌‌‌‌دانید جنوب کدام سمت است و غرب و شرق هم. بعد از گم‌شدن در یک خیابان فقط کافی‌ ا‌‌‌‌ست سر را بلند کرده تا ببینید کوه‌ها کدام طرفند. همیشه می‌‌‌‌دانید چیزی پشت شما را دارد. می‌‌‌‌‌دانید که از شما محافظت می‌‌‌‌‌کند. در شیلی این کوه‌‌‌‌‌‌ها، کوه‌‌‌‌‌‌های خیلی‌خیلی بلند «آند» هستند، نصف آسمان را پوشانده‌‌‌‌اند و من بدون کوه‌‌‌‌ها گیج می‌‌‌‌‌شدم. در خیابان‌های صاف پاریس و هلند من گیج می‌شدم؛ نمی‌‌‌‌‌‌دانستم کجا هستم. از ته‌دل می‌‌‌خواستم برای همیشه آن‌جا زندگی کنم و همانجا بمیرم، اما سرنوشتم این نبود.»
عاشق كلمات دورفمن مي‌شوم. آيا در ميان مهاجران ما كسي هست كه داوطلب اين صراحت لهجه شود و آيا درميان دولتمردان ما كسي هست كه داوطلب پذيرش اين صراحت‌ها و دست به كار تمهيداتي شود؟ شايد يكي از شعارهاي دولت تدبير همين پذيرش صراحت لهجه و بازگشت است. اما آيا ما با هموطنان دور از وطنمان غريبه باقي خواهيم ماند؟ ما براي آنان چه خواهيم داشت تا موقعيت كشور را به بهترين نحو دريابند و مددرسانشان باشيم و ياري‌كننده‌مان باشند؟
دلم نمي‌آيد كه از دورفمن حرف بزنم و از «مرگ و دوشيزه»اش ننويسم. آريل دورفمن در ايران بيشتر به واسطه نمايشنامه مرگ و دوشيزه شناخته شده است. نمايشنامه‌اي كه دورفمن سال‌ها پيش در واكنش به شرايطي نوشته است كه در كشور خودش شيلي ايجاد شده بود، اما برايش شهرتي جهاني به ارمغان آورد.» يك زن وقت غروب منتظر است كه شوهرش به خانه برگردد.   همه‌چيز در وضعيتي ناپايدار است. او هنوز هراسان است، سال‌هاست كه هراس پنهاني‌اش را محكم در سينه حبس كرده و آن را فقط با مردي كه دوستش دارد در ميان گذاشته است و حالا، از امشب تا روز بعد، او بايد با هراس همه اين سال‌هايش روبه‌رو شود. زن در اتاق پذيرايي منزل خودش با دكتري مواجه مي‌شود كه معتقد است همان كسي است كه مسئول تجاوز و شكنجه او در سال‌هاي قبل بوده است. او دكتر را همانجا به محاكمه مي‌كشاند و مي‌خواهد عدالت به تاخير افتاده را همانجا اجرا كند. شوهرش، وكيلي كه خودش در يك كميسيون تحقيق مامور بررسي مرگ هزاران مخالف در رژيم گذشته است، اينجا ناگزير به دفاع از مرد متهم است، چون معتقد است بدون پذيرفتن نقش قانون در كشورش، گذار به دموكراسي ناممكن است. اگر همسرش دكتر را به قتل برساند، شوهر مي‌فهمد كه ديگر قادر نخواهد بود كمك كند تا سرزمين بيمار و زخمي‌اش را بهبود بخشد...» دورفمن مي‌گويد وطن من شيلي بود يا شايد هم آرژانتين، جايي كه من به دنيا آمده بودم. هرچند، در همان هنگام مي‌توانست آفريقاي جنوبي، مجارستان يا چين هم باشد. جوامع زيادي را مي‌شناسيم كه وقتي دچار شكافي در درون خودشان شده‌اند، با اين سوال‌ها مواجه بوده‌اند كه با زخم‌هاي گذشته چه مي‌توان كرد؟ چگونه مي‌شود در كنار دشمن زيست؟ و چگونه مي‌توان بدون زيرپا گذاشتن ضرورت برقراري صلح و دوستي براي پيشرفت، درباره كساني كه در گذشته از قدرت‌شان سوءاستفاده كرده‌اند عدالت را اجرا كرد؟ من از اينكه مرگ و دوشيزه هنوز هم مردم را به گريه مي‌اندازد و آنها را با موقعيت تراژيكي كه راه‌حل روشني ندارد، رودررو مي‌كند، به هيجان مي‌آيم: متني كه براساس موقعيتي در «ديروز» شكل گرفته، براي جهان «امروز» ما حرف مي‌زند. هيجان‌زده مي‌شوم از اينكه در نسبتي كه در اين موقعيت ميان زن‌ها و مردها شكل مي‌گيرد، چيزهايي را كشف كرده‌ام. از اينكه پيچيدگي حافظه و خاطره، پيامد‌هاي خشم، ترديد‌ها و ابهام‌هاي ميان حقيقت و روايت در اين متن، سبب مي‌شود تا درگيري ذهن و تخيل مخاطب بيشتر ادامه پيدا كند، هيجان‌زده مي‌شوم. ولي سرخوشي‌ام به پايان مي‌رسد وقتي مي‌بينم كه بشريت از گذشته‌اش هيچ‌چيز نمي‌آموزد، كه شكنجه هنوز منسوخ نشده، كه عدالت به ندرت به خدمت بشر در مي‌آيد، كه سانسور به اوج خود رسيده و اميد به دگرگوني دموكراتيك درحال فراموشي و تحريف است. از دست من كاري ساخته نيست. جز اينكه پس از چند‌سال ديگر هم، اگر لازم باشد، باز هم همين عبارت را خواهم نوشت: اين داستان ديروز اتفاق افتاده، اما در همين لحظه مي‌تواند به سادگي، دوباره درحال رخ‌دادن باشد.


تعداد بازدید :  176