| شیروان یاری | خبرنگار|
سردر بزرگ آهنی سرا نیز به مثابه سیمای تکیده میهمانان این خانه بزرگ خسته است و ملول، رنگ قرمز کلمات تابلوی زنگزده این سراپرده امید لحظات بیکسی، زیر نمنم باران و زمهریر زمستانهای سرد همچون روح انتظار مادران و پدران ساکن این خانه پیر و فرتوت شده است. از زیر تابلو که میگذرم و گام در حیاط، حیات انسانهای تنها و سر در گریبان غم مینهم، تنم میلرزد و رعشه ترس از سرنوشت، دست بر پوست غرور جوانیام میکشد. آری اینجا سرزمین نسیان است: دیار نامهربانی فرزند به مادر، به پدر.
دم دمای غروب است نور کمسوز خورشید از ستیغ ستبر آبیدر گذشته است و کم کمک تخت آبی آسمان را به ماه و ستاره میبخشد. در پس این هیاهو رود زندگی در چشمان منتظر و پریشان مردان و زنان پیر این خانه جاری است، وسط حیاط وسیع سرای سالمندان سنندج میخ شدهام به زمین، دوخت شدهام به مردمک چشمان فریادگر 65 زن و مرد سالمند - در این خانه بزرگ سکوت فریاد میزند و گذر زمان پتکی است سخت برعقربههای ساعت - سالخوردگان این سرا به بو و رنگ آدمهای غریبه عادت دارند، از منظر آنان غربت و غریبگی تنها وجه مشترک هویت آنان با جامعه بیرونی است.
قیل و قال مردان خاکستری پوش در گوشهای از حیاط خانه سالمندان برای گرفتن یک استکان چای سکوت را میشکند. تعدادی از سالمندان نسبتا سالم زیر سایه دیوار روی فرشی پاره پوره لم دادهاند و با چشمان بیرمق زل زدهاند به دست قهوهچی سرا، همه با دستان چروک لرزان دسته آلومینیومی لیوان را سفت گرفتهاند و منتظر ریختن چای هستند. برخی از آنان از فرط عجله دست بر کتف شانه دوست سالمند جلویی میگذارند و لبه لیوان را به لوله کتری بزرگ میچسبانند. در این هنگام خدمه قهوهچی سرا که مردی بالا بلند با سیمای عصبانی است با لوله کتری محکم به لبه لیوان پیرمرد (که مردمک چشمان کمسویش زیر عینک ضخیم شیشه استکانیاش سوسو میزند) میکوبد و فریاد میزند: «کاک ابراهیم بشین سرجات». و پدر پیر خنزر پنزری لب و لوچه زخمی آویزانش را میگزد و دلشکسته سرجایش مینشیند.
لحظاتی بعد پیرمردان سالمند که سینه خود را به جرعه چای جوشیده تلخ ترنم بخشیدهاند سیگار به دست میشوند و دود را مثل زندگی سیاه شوربختیشان سینهکش میکنند و از لای دندانهای مصنوعی یا کرموی زرد از گوشهای از دهان بیرون میدهند و حسرت میخورند به دوران جوانی به دوران کانون گرم خانواده.
همزمان با رقم خوردن این صحنه از زندگی مردان سالمند در گوشهای از حیاط سرای سالمندان سنندج، کاک اسماعیل سالمند مبتلا به بیماری - آلزایمر - با دمپایی لنگه به لنگه آبی رنگ، دودستش را گره کرده بر سینه با نفسهای سردی که پره بینی گوشتالویاش را میلرزاند به خدمه قهوهچی بد و بیراه میگوید و فریاد میزند که چرا برای همسرش ایران، چای در لیوانش نریخته است.10سال قبل ایران، همسر اسماعیل کارمند بازنشسته شهرداری فوت میشود و او به دلیل بیکسی و نداشتن فرزند 3سال است که با حکم بهزیستی در سرای سالمندان سکنی گزیده است. اسماعیل 70ساله، سال گذشته به بیماری آلزایمر مبتلا شد. او تنها اسم شریک زندگیاش را در گوشهای از مغز به یادگار دارد، این پیرمرد وفادار و عاشق خانواده هنگام گرفتن سهم غذا و چای افزون بر سهم خود، تقاضای سهم ایران، همسرش را نیز میکند و این داستان اسماعیل که برای من تراژیک و برای کارمندان و سالمندان تکراری و مضحک است هرروز ادامه دارد.
در میان جمعیت سالمندان مرد این خانه، پیرمردی 72ساله در کنجی از سرا حیات میکند، تمایز پوشش و رفتار او از دور نمایان است، با آنکه یونیفرم طوسی خاکستری رنگ سرای سالمندان به تن دارد اما با سنگینی و وقار تمام رفتار میکند و هنگام هیاهوی توزیع چای آرام در گوشهای برصندلی قرمز رنگ پلاستیکی تکیه زده و عارش میشود که برای گرفتن چای از خدمه قهوهچی لیوان به سمت لوله کتری بزرگ سفید او بگیرد و سرش داد بزند.
او که با سیمای مرتب و محاسنی تراشیده، ادکلن زده و با چشمان کوچک آبی رنگش مدتهاست به من زل زده، با تبسمی ملیح و با صدای محزون محشون از وقار مرا به سوی خود فرا میخواند.
پس از گپ و گفتی دوستانه اما آمیخته به حس پدر - فرزندی داستان زندگیاش را ورق میزند و چون استادی داستاننویس دریای متلاطم سرنوشتش را روایت میکند. او که خود را علیاصغر ش معرفی میکند، دست بر کتف شانه بیحسم میگذارد و میگوید: مرا اینجوری نبین زمانی برای خود برو بیایی داشتم، چراغ خونه من روشن و پرفروغ بود برای همه، زن و فرزند و خواهر و برادر بر سفره پهن ضیافتم مینشستند، تناول میکردند و میخندیدند.
علیاصغر سالمند 72ساله سرای سالمندان سنندج سال 1348 در دانشگاه تهران لیسانس ادبیات میگیرد و همزمان با تحصیل در اداره فرهنگ و هنر وقت و فرهنگ و ارشاد کنونی استخدام میشود و پس از پیروزی انقلاب اسلامی به دلیل شایستگی به مدت 6 سال رئیس فرهنگ و ارشاد اسلامی سقز میشود و بعد از آن او را به شهر مریوان در سمت ریاست انتقال میدهند. استاد ش 3 سال به نیکی در شهر مریوان خدمت میکند. این سالمند ساکن در سرای سالمندان افزونبر طبع شعر، عاشق موسیقی و نوازندگی است؛ او از اساتید نوازندگی ویولن است؛ او در گوشه تخت بخت سرای سالمندی ساز ویولنش را آویزان کرده و هروقت دل کوچکش از فرط غصه غمگین میشود آرشه ویولن را بر سیمهای پاره زندگی میکشد تا قلب زخمیاش آرام گیرد.
- آقای شجاع بااین سابقه مدیریت و توانایی هنری تو کجا و اینجا کجا؟
چه بگویم که رنجنامه من شاهنامه هزار من کاغذ است، من به دلیل ورشکستگی و خیانت یکی از شرکای سرمایهگذار همه زندگیام را باختم و به همین دلیل میان من و خانواده دیوار فاصله قد برافراشت. در این شرایط همسرم به همراه فرزند کوچکم هوس فرنگ کردند و به همین بهانه از هم جدا شدیم و او با پسر دومم رفت. خدا را شکر شنیدهام که پسرم بزرگ و برای خودش در نروژ کسی شده.
- فرزند اولت چی او ایران زندگی میکند؟
بله پسر اولم هماکنون 38ساله و دارای پروانه پایه یک وکالت است و شنیدهام که ازدواج کرده و زندگی خوبی با همسرش دارد. امیدوارم که در زندگی مشقت نبیند و مسرور و خشنود باشد و هیچگاه شرمنده خانوادهاش نشود. هرچند او احوال مرا نمیپرسد اما دلم برایش تنگ میشود. تاکنون دوبار به منزلش رفتهام و حدود 2روز در آنجا ماندهام و بعد به سرای سالمندان برگشتهام.
- تو که بازنشستهای، چرا برای خودت خانه اجاره نمیکنی و تن دادهای به این زندگی؟
آهی میکشد و میگوید، حقوقم به حساب پسر بزرگم واریز میشود.
و بعد سکوت میکند و با نوک پا به سنگریزههای کف سیمانی حیات سالمندان میزند. داستان زندگی تراژیک آقای ش را مدیر سرای سالمندان نیز تأیید میکند و افسوس میخورد. به گفته او این سالمند پس از چشیدن طعم نامهربانی خانواده به مواد مخدر پناه میبرد و روزی در خیابان دستگیر و بعد از تأیید بیکسی، کارشناسان دادگستری پرونده او را در سال 91 برای پذیرش به سرای سالمندان سنندج ارجاع میدهند.
در بخش جنوبغربی سرای سالمندان سنندج نیز در چندین اتاق کوچک 25 زن سالمند سالم و برخی نیز بیمار از پا افتاده ویلچیری و واکر به دست زندگی میکنند.
سلطنت خانم 70ساله که 2 سال قبل توسط یکی از فامیلهای دور به این سرا آورده شد بعد از فوت همسرش تنها شد. «خواهر و برادرانش هنگامیکه او میرفت خونهشان برای ميهمانی، روی ترش کردند و سگرمه درهم فرو بردهاند». او بر تختی فلزی در کنار پنجره اتاق نمور با بوی چشم سوز ادرار بر تخت تکیه میزند و درحالیکه غروب زندگیاش را از پنجره میپاید دانههای تسبیح قرمز آویزان برگردنش را در دستان چروکش میچرخاند و برای واژگونی چرخ زندگی خواهر و برادرانش دعا میکند.
در تخت آنسوی پنجره سلطنت، فرشته بانوی 65ساله به زندگی دندان کجی میکند و با تلخند میگوید: من بعد از فوت همسرم تنها شدم و خوشبختانه اجاقم کور است و الا اگر مثل آمنه رفیق هم اتاقیام مورد بیمهری فرزندانم قرار میگرفتم دق میکردم. در گوشهای از اتاق زنی حدود 60ساله با فریاد رشته کلام فرشته را میبرد و خطاب به من با شماتت میگوید: جناب رئیس! من را از همسرم دور کردهاند اتاقمان را پس نمیدهند. او که بر ویلچری نشسته لب قهوهای گوشتالویاش را ملچ و ملوچ میمکد و میگوید: «من پارسال، همین جا با حبیب آقا ازدواج کردم» و درحالیکه میخندد، مراسم و رقص و بزم عروسی را با لرزاندن شانههایش یاد میآورد. در اثنای شکوه این نوعروس، حبیب آقا، پیرداماد از راه میرسد و با واژههای جویده و زبانی الکن ادامه حرف همسرش را پی میگیرد و میتازد به من: آره آقا بعد از 6 ماه اتاقمان را به بهانه کمبود جا جدا کردند، من زنم را میخوام، واسه این ازدواج کردهام که شبها تنها نباشم. زن خدمه سرا که با تنپوشی سفید به در اتاق تکیه زده است با علامت سر گلایه و شکوههای تنها عروس و داماد سرا را مهر تأیید میزند.
در وسط راه مردی پیر با واکر چرخیاش سر راهم سبز میشود و میگوید من وفاییام، 3سال است که پسر و دخترم مرا به این تبعیدگاه آوردهاند. او که در عمق چشمان سبزش خشم از چرخ بدکار گردون هویدا بود، گفت: من زمانی برای خود کسی بودم، 72سالمه من نخستین بنز سواری را 50سال قبل وارد سنندج کردم، اولین گاراژ سواری خطوط بین شهری را من - شریف وفایی - راهاندازی کردم، آری زمانی صدای من در محوطه گاراژ رسا بود. لعنت بر این سرنوشت، لعنت بر پیری، لعنت بر بیوفایی.
پسر او کارمند است و دخترش در ساوه زندگی بنا کرده و سالیان متمادی است که از همسرش جدا شده است. شریف سر بیمویاش را زیر کلاه سیاه نخی میخاراند و درحالیکه بر زمین تف میاندازد واکر چرخدارش را هل میدهد و از سایه من و
خود دور میشود.
محوطه سرای سالمندان سنندج خشک است و برهوت، چند اصله درخت سوزنی برگ سایهسار سالمندان این سرا است. در چند نقطه از فضای بیروح این خانه تعدادی صندلی آهنی با رنگآمیزی بدفرم نصب شده است. آنقدر نشستن بر این صندلیها آزار دهنده است که سالمندان ترجیح میدهند بر کف سیمانی بنشینند.
مدیرعامل سرای سالمندان سنندج در گفتوگو با خبرنگار «شهروند» از وضع نامطلوب این خانه گلهمند است و میگوید که مسئولان اعتباری برای توسعه و بهسازی فضای ساختمان اختصاص نمیدهند و تنها در روز سالمند و در برخی از ماههای اعیاد به یاد این سرا میافتند.
به گفته علی قادرمرزی این سرا به صورت هیأتامنایی اداره میشود و از اختصاص و تخصیص اعتبار سالانه محروم است و تنها امید حیات ساکنان این خانه به کمک خیران مهربان کردستان گره خورده است.
او با اعلام اینکه کلیه اقلام خوراکی گوشت، برنج و روغن توسط خیران تأمین میشود، گفت: هماکنون انبارهای این سرا از اقلام خوراکی خیران پر است و اگر آنها نباشند سرای سالمندان سنندج نابود میشود.
او هزینه روزانه صبحانه، نهار و شام سالمندان این سرا را بیش از یکمیلیون تومان عنوان کرد و گفت: درحال حاضر 65 سالمند، شامل 25 زن و 40 مرد در این خانه زندگی میکنند که حداقل سن سالمندان ساکن 60سال و حداکثر 93سال است.
به گفته قادرمرزی از مجموع سالمندان 14 سالمند مجهولالهویه، 22 نفر بدسرپرست و بیسرپرست و مابقی دارای خانواده و فرزند هستند. سالانه حدود 10 نفر در سرای سالمندان سنندج به دلیل کهولت سن و بیماری در غربت میمیرند و غریبانه در آرامگاه ابدی بدون هیچ مجلس ترحیمی و هیچ اشک و آهی آرام میگیرند.