شماره ۵۴۴ | ۱۳۹۴ دوشنبه ۳۱ فروردين
صفحه را ببند
تو «ونسان ونگوگ» شهر ما بودی!
تو اولین بودی، اولین چشم انداز، اولین گام، اولین درد، اولین امید

|  وحید محبی  |     عضو گروه  دستادست   |

وقتی به خانه کوچکش دعوتمان کرد تا از نقاشی‌هایش* عکس بگیریم، هیچ نمی‌دانستیم چه در انتظارمان خواهد بود. حیاط کوچکش میان حیاط‌های کوچک آن کوچه‌های تنگ، انگار دانه شنی میان شن‌های دیگر، انگار که میان مشغله‌های روزمره من و تو گم شده بود، میان بلیت‌های اتوبوس و دوچرخه‌های زنگ‌دار، میان این همه توپ‌های پلاستیکی و نگاه‌های متعجب کودکان محله که قیافه‌ها و لباس‌های اتوکشیده ما را به نظاره نشسته بودند، گم شده بود. وقتی در سبز رنگ و ‌رو رفته کوچک‌شان با دست‌های مهربان همسرش که بی‌اختیار به‌هم مالیده می‌شد باز شد، وقتی ظرف میوه‌های رنگارنگ که به مناسبت دیدار چند جوان اتوکشیده از او و کارهایش روی میز آغشته به رنگ‌های خشک‌شده یکی از اتاق‌خواب‌ها (که حالا دیگر به کارگاهش تبدیل شده بود) به‌ازای نمی‌دانم چقدر از درآمد ناچیزش غرورمندانه به ما خیره شد چه می‌دانستیم تو «ونسان ونگوگ» شهر ما هستی که گوش‌هایش را خیلی‌وقت است که بریده است، نه! تو دیوانه نیستی!
تو گوش‌هایت را بریده‌ای تا صدای بسته‌شدن درها را و صدای دور شدن قدم‌ها را و نشدن‌ها را و نخواستن‌ها را نشنوی. تو گوش‌هایت را بریده‌ای تا صدای پچ‌پچ همسرت را با زن همسایه در وصف مشتاقانه پیراهن زنانه پشت ویترین فلان مغازه نشنوی.
و ما چه می‌دانستیم؟
تو اولین بودی، اولین چشم انداز، اولین گام، اولین درد، اولین امید. تو ونسان ونگوگ شهر ما هستی که داشت نقاشی‌هایش را یک روز گرم تابستان سر خیابان ما روی زمین پهن می‌کرد و من آمده بودم تا نانی چیزی بخرم و خشکم زد.
تو ونسان ونگوگ شهر مایی و گالری تو، آسفالت خیابان‌هاست و ما تو را نمی‌بینیم و ما تو را نمی‌خواهیم ببینیم و ما می‌ترسیم از واقعیتی که تو یادمان خواهی داد. تو با آن لباس کهنه‌ات و نقاشی‌های کوچکت، قهرمان شهر ما هستی!
و در عمق چشم‌هایش، غرور هنرمندانه‌ای می‌درخشید و دست‌هایش ظریف و زمخت، غریب و ساده، هنرمندانه و کارگرانه، جیب‌هایش را می‌جست. میان حس افتخار هنرمندی، میان آثارش و شرم کودکانه‌اش گم شده بود، نه؟ گم شده بودم!
غروب که به خانه برگشتم، داشت بقیه نقاشی‌ها را جمع می‌کرد و توی وانت می‌گذاشت. نمی‌دانم چقدر فروخته بود. تابستان بود اما فکر کنم داشت باران می‌بارید، شاید هم نمی‌بارید، درست یادم نمی‌آید. اما فشار دندان‌هایم را از سر استیصال فراموش نمی‌کنم و عهدی که با خودم بستم.
تو را نه! خودم را نجات خواهم داد، که تو رستگاری!
*قهرمان این یادداشت واقعا نقاشی نمی‌کشید، اما برای ناشناس‌ماندنش من کارش را به نقاشی تعبیر کردم.


تعداد بازدید :  149