| حامد داراب |
در آغاز میخواهم به بهانه آنکه برخی شاهرخ مسکوب را بزرگترین یا شاید اولین جستارنویس ایرانی، به مفهوم علمی و آکادمیک آن، میدانند، از شما بپرسم که چه تعریف دقیقی درباره جستارنویسی میتوان ارایه کرد؟
اغلب تعریفهای معمولی برای این گونه از نوشتن حرفهای بهکار رفته است. جستارنویسی نه پژوهش است که مبتنی بر مستندات پژوهشی باشد، نه نوشتن بیرویه و بدون استناد و غیرعلمی. در واقع میشود گفت که دریافت شخص
جستار نویس است از یک مقوله که البته از نظر من در ساختار کلیاش الزاما مبتنی بر مستندات نیست.
دکتر کامشاد در مقدمه خود بر کتاب «شکاریم یک سر همه پیش مرگ» به نقل از والتر بنیامین، مینویسد: «محقق به هیزم و خاکستر توجه دارد، جستارنویس به آتش» از نگاه شما این سخن را چگونه میتوان تحلیل یا ارزیابی کرد، به عبارتی بهتر آیا با استناد به این گفته میتوان مدعی شد که کار جستارنویس دشوارتر و با ارزشتر است؟
فکر نمیکنم اینگونه باشد که بگوییم، یکی از دیگری
با ارزشتر و جایگاه والاتری دارد. این تعبیر از بهترین تعبیرهایی است که تا امروز درباره جستارنویسی، بهوسیله یکی از بزرگترین جستارنویسهای اروپایی که میشناسیم، یعنی همان والتر بنیامین، گفته شده؛ به گمان من این سخن، به بهترین شیوه و شکل مقصود جستارنویس را معرفی میکند؛ یعنی به جای پرداختن به ابزار، قواعد، کلام، مستندات و چیزهایی از این قبیل، به روح و ماهیت و درونمایه یک موضوع میاندیشد و درباره آن مینویسد و تحلیل درستی یا نادرستیاش را میگذارد برعهده پژوهشگران بعدی. در واقع جستارنویس دریافت شخصیاش را از یک پدیده هنری، اندیشهای یا هر چیز دیگر عرضه میکند.
تا آنجا که میدانم، تا به امروز کسی تاریخچهای دقیق از جستارنویسی و شروع آن در ایران، ننوشته است. با این حال میخواهم بپرسم که شما خود جستارنویسی را از چه زمانی شناختید و فکر میکنید اگر بخواهیم با رویکردی تاریخنگارانه از اولین جستارنویس در ایران حرف بزنیم، باید چه اسامیای را برشماریم؟
همانطور که گفتید تاریخ چندان دقیق را نمیتوان برای آن در نظر گرفت و اگر هم باشد من به آن حضور ذهن ندارم. اما تا آنجایی که شناختهام جدیترین شخصی که در آغاز اینگونه نوشتن را، البته تا آنجا که به یاد دارم نه با چنین عنوانی، عرضه کرد، مرحوم شادروان شاهرخ مسکوب بود. با دو اثر ارزشمند «سوگ سیاوش» و «مقدمهای بر رستم و اسفندیار».
بله، به آثار خوبی اشاره کردید، اغلب مسکوب را با این دو اثر میشناسند، آثاری که گویی بیشتر از آنکه بخواهند ژست مقاله یا کتاب پژوهشی عصا بلعیدهای را بگیرند، صمیمیتی خاص دارند، تا آنجا که مخاطب احساس میکند دارد داستان یا قصهای اسطورهوار میخواند.
درست است، در واقع دریافت یک آدم است که با اساطیر ایرانی آشناست بهخصوص با شاهنامه آشناست. درک و دریافتهای شخصی مسکوب است که قطعا خیلی هم پا در هوا نیست، به این منظور که در اصل دریافت یک آدمیاست که تحقیقهایش را انجام داده و مطالعههایش را پشتسر گذاشته است.
اگر بخواهیم گستره تأثیر این دو کتاب مسکوب را در اواخر دهه 1340 و اوایل دهه 1350 بررسی کنیم، شما که به گفته خودتان در همان سالها این آثار را مطالعه کردید، تأثیر ٱنها را چگونه میبینید؟
این دو اثر حداقل ما جوانهای آن زمان را بهتزده کرد. با شیوه ویژه کار و نوع نگاه تازهاش. مسکوب در این آثار مانند شاهنامه پژوهان کلاسیک، دنبال معنا کردن ابیات نرفته بود که البته آنها نیز کارشان ارزشمند است، او همانگونه که در تعریف جستار اشاره کردم، روح اثر را و روح مثلا آن قصه سیاوش را ارایه کرد، آن هم با نثر بسیار بسیار درخشان که آدم را به خودش جذب میکرد و ما که آن دوران این آثار را میخواندیم حس میکردیم که پشت این متن انبوهی از پژوهشها هست با آنکه اصولا نثری نبود که پژوهشی باشد. اما همچنین متوجه بودیم که این متن همینطور صرفا ذوقی هم نیست، اگرچه یکی از پایههای اساسی جستارنویسی براساس ذوقیات فرد است.
در واقع میخواهم بدانم که از نگاه شما، به غیراز آنچه در مورد سادگی و در عین حال عمق آن آثار بود و البته نثر آنها؛ چه چیزی باعث میشد جوانان آن روزگار به این اثر علاقه بیسابقه نشان دهند؟
فکر میکنم آنچه باعث شد که من جوان آن روزگار به این دو اثر مسکوب جذب شوم، فاصله گرفتن او از تحقیقهای آکادمیک بود. گرچه مسکوب کمابیش، خود یک آکادمیسین هم بود، چرا که در اواسط دهه 50 در دانشگاهی که داشت به نام «دانشگاه آزاد» پا میگرفت، حضور داشت. ولی ذهنیتش یک ذهنیت استادمآبانه نبود و این خودش خیلی به کثرت مخاطبانش منجر شد و باعث شد خیلیها جذب آثارش شوند.
فکر میکنم ما باید در بررسی شاهرخ مسکوب، از چند وجه به او بپردازیم، یکی مسکوب قبل از مهاجرت، دیگری مسکوبی که در خارج از ایران و به قولی بیرون از فضای فرهنگی جامعهاش مینویسد و به موازات اینها شاهرخ مسکوبی را در نظر داشته باشیم که از سویی روزنامهنگار است و از سوی دیگر جستارنویس و گفتارنویس. به نظر شما نقش کدام یک از این ابعاد برجستهتر است؟
بله، البته باید بگویم که من در حقیقت اینها را از یکدیگر جدا نمیکنم و جدا هم نمیبینم، یک خاطرهای برایتان تعریف کنم، در آخرین تلفنی که ایشان از پاریس با من داشتند وقتی از او پرسیدم که نمیآیید ایران؟ شروع کردند بسیار گریه کردن و گفتند که: «دلم برای آنجا پر میزند». ویژگی شاهرخ مسکوب عشق بیکرانش بود به این سرزمین، از طبیعتش بگیرید تا فرهنگ آن، برایش فرقی نمیکرد، بنابراین من مسکوب را گرچه از لحاظ شیوه زندگی که مسلم است در ایران با خارج متفاوت است، ولی از حیث تفکر، احساس و عواطف هیچ وقت چند بعدی ندیدهام. باورهای او در هر زمینهای که وارد میشد از روزنامهنگاری تا نوشتههای شخصی، هرگز نسبت به آن چیزی که دلبستهاش بود تغییر نمیکرد.
شما در جایی گفتهاید که: «مسکوب مدتی هم که در ایران پیش از انقلاب بود مجبور شد به کارهای دیگری بپردازد، مثل مرغ در قفس بود». لطفا برایمان بگویید که به چه منظور مسکوب را در این متن به مرغ در قفس تشبیه کردهاید؟
آقای مسکوب یک کتابی دارند که در پاریس چاپ شده است، با نام «روزها در راه» که یادداشتهای روزانه مسکوب است که بسیار دقیق احساسهای خود را و همه آنچه بر وی گذشته را از قبل سال 1357 تا همین اواخر نوشته است، البته نه به صورت کاملا روزانه، وقتی این را میخوانیم میبینیم که او در غربت بعد از سالها دوباره به سراغ شاهنامه میرود و شاهنامه را برای چندمین بار میخواند و در این اثر است که در قفس بودن مسکوب را احساس میکنیم.
بهرغم آن همه عشقی که مسکوب به ایران داشت، از نگاه شما آنچه باعث شد او سرزمینش را ترک کند، چه بود؟
مسلم است که مسکوب مثلا با آرزوی بهبود وضع مالی از ایران نرفت. فعال سیاسی هم به آن معنا که خطری تهدیدش بکند نبود، کما اینکه بعد از سفر به اروپا به ایران آمد و شد هم داشته و این اواخر البته رفت و آمدهایش کم شده بود.
اجازه دهید حالا که بحث به اینجا رسیده است، بپرسم که نظرتان نسبت به تأثیر مسائل اجتماعی بر نویسندگان، شاعران، اندیشمندان و هنرمندان چیست و فکر میکنید این تأثیر در دراز مدت چه مصائبی را ایجاد میکند؟
مسائل اجتماعی در هر نویسندهای بیتردید تاثیرگذار است، چرا که هر نویسندهای آبشخور اصلیاش از اجتماع و جامعه است و جامعه در عین حال که میتواند مشکل ساز باشد همچنین میتواند نیرودهنده هم باشد. بنابراین در دراز مدت اندیشمندی که از لحاظ ارتباطی با جامعه خودش فاصله داشته باشد و از جامعه دور افتاده باشد، سرچشمه اندیشههایش هم خشک میشود.
داریوش شایگان درباره شاهرخ مسکوب میگوید: «اقلیم حضور بود، او از آثارش بزرگتر بود». نظرتان نسبت به این برداشت آقای شایگان چیست؟
تجربه شخصی من هم همینطور است. بعد از اینکه با آثار آقای مسکوب آشنا شدم و بعد که خودم ایشان را دیدم و گهگاهی که به ایران و اصفهان میآمدند میدیدیمشان، احساس میکردم حضورشان بسیار بسیار نیرو بخش است. آقای شایگان تعبیر اقلیم حضور را به کار بردند و واقعا مسکوب حضور تاثیرگذاری داشت و بیتفاوت نبود نسبت به هیچ چیز بهخصوص مسائل فرهنگی.
دکتر کامشاد در کتاب «شکاریم یک سر همه پیش مرگ» میآورد که: «دو نوشتار آخر کتاب یعنی «جلالالدین خوارزمشاه» و «شکاریم یک سر همه پیش مرگ» یادداشتهای ابتدایی است برای طرح کلی دو کتاب داستان که شاهرخ سالها در ذهن میپروراند». در پایان و با توجه به این نکته میخواهم بدانم نقش شاهرخ مسکوب را بهعنوان یک داستاننویس و همچنین منتقد ادبی چگونه میبینید؟
مسکوب مسلما بهعنوان یک خواننده و بهعنوان یک استاد ادبیات نسبت به وقایع عمده شعر معاصر عکسالعمل نشان میداد و این عکسالعملها را به قلم میآورد. قبلا هم دو رمان کوتاه از ایشان به چاپ رسید. اما من تا آنجا که میدانم این حوزهها محملی بود برای ارایه اندیشههایی که شاید نمیشد در یک جستار یا نوشتار عرضه کرد. مثلا گفتوگوهایی که بین آدمهای داستان درمیگیرد که بیشتر برمیگردد به حال و هوای اجتماعی و حتی عواطف بشری. برای این کار شاید هیچ محملی را بهتر از داستان و رمان نمیدید و طبعا من نیز بهعنوان کسی که داستان مینویسد بر این باورم.