شماره ۵۲۶ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۲۵ اسفند
صفحه را ببند
خواستگاری در ادوار مختلف
پدرام ابراهیمی [email protected] طنزنویس

تذکر: این ماجراها براساس خاطرات افراد جداگانه و بی‌ربط به هم نوشته شده‌اند.
سال 1374
آقا پسر 19ساله به همراه پدر، مادر، برادر و سه خواهر، هر چهار‌دایی و هر سه‌خاله، خان‌عمو و دو جفت پدربزرگ و مادربزرگ می‌روند به منزل امیدشان. پدر دختر که منتظر است همه بروند داخل و در را ببندد: «بفرمایید... خوش آمدید... پسرم کامل اومدی داخل درو ببندم؟!»
خواستگار با یک دنیا شرم‌وحیا: «نه... اجازه بدید سه پیل از شلوارم هنوز تو کوچه‌س!»
(خانواده‌ها دورتادور نشسته‌اند و برای این‌که اول زندگی دو جوان، دودستگی و تفرقه نباشد، دارند موج مکزیکی می‌سازند! بعد از آن...)
پدر دختر: خب پسرم چندسالته؟
خواستگار که نزدیک است آب بشود برود توی فرش: با اجازه شما 19سال.
پدردختر: ماشاا... ماشاا... با این سن‌ات چه سبیلی داری... آفرین... خب ببینم؛ این پشت مو رو کدوم سلمونی برات درست کرده؟ ماشاا.. ماشاا.....
خواستگار: همین علی‌آقا رشتی پایین چهارراه.
پدردختر: خب چیکار می‌کنی؟ شغلت چیه؟
خواستگار: وردست بابام تو جیگرکی سیخ می‌زنم.
مادربزرگ پدری پسر: خب این حرفا رو ول کنید. بریم سر اصل مطلب؛ آقا آخرش چند سکه؟!
سال 1379
آقا پسر 24ساله به همراه پدر و مادر و خواهر و عمو و عمه و خاله بزرگه و دایی و آخرین بازمانده از دوران نوروزوئیک یعنی مادربزرگ وارد منزل امید می‌شوند.
پدر دختر رو به پسر: ببینم این چیه به موهات زدی؟
خواستگار: با اجازه بزرگترها، ژل کتیرا.
پدر دختر: دیگه تکرار نشه. خب تعریف کن... شغلت چیه؟ چه می‌کنی؟ چه نمی‌کنی؟
خواستگار: دانشجو هستم...
پدر دختر: چی؟! خانم پاشو زنگ بزن کلانتری.
مادر بزرگ پسر: آقا خون خودتونو کثیف نکنید... پسر ما دانشجوی پشمک‌سازی دانشگاه آزاد قطورکلای ساوجبلاغه... اصلا این حرفا رو بگذاریم کنار. آخرش چند سکه؟!
سال 1383
آقا پسر 29ساله و پدر و مادر و خاله بزرگه پشت در منتظر هستند. خان‌عمو قهر کرده و نیامده.
پدر دختر هنگام ورود پسر برایش جفت‌پا می‌گیرد و داماد بالقوه باسر می‌رود توی بوفه آن طرف پذیرایی!
خاله پسر: وا؟! آقا این کارا چیه؟
پدر دختر: من چیکاره بیدم؟ هر هر هر
پسر که دارد خون سرش را با دستمال پاک می‌کند: آقا ببخشید سرویس بهداشتی کجاست؟
پدر دختر: ‌ها الان این سرویس بهداشتی که و گفتی یعنی چه؟‌ هار‌هار‌هار
مادر پسر به شوهرش: بیا برگردیم بابا فکر کنم این یارو کلن پیاده‌ست.
پدر پسر: هر چی خاله جان بگه. خاله جان؟ نظرتون چیه عزیز دل‌انگیز؟!
خاله بزرگه: آقا این حرفا رو ول کنید عزیز دل برادر. آخرش چند سکه؟!
سال 1388
مادر و خاله [خیلی] بزرگه داماد، برای آقاپسر 34ساله‌شان به صورت غیابی خواستگاری می‌کنند.
پدر دختر: خب خب خب خوش آمدید... چرا آقا پسر رو نیاوردید؟ کجان؟ شرم حضور داشتن حتمن.
مادر پسر: یه جایی هستن که نمیشه نوشت!
خاله خیلی بزرگه: این حرفا رو ول کنید. آخرش چند سکه؟!
سال 1393
آقا پسر 39ساله با دختر خانم 42ساله در کافی‌شاپ نشسته‌اند و دارند حساب می‌کنند مگر یک لیوان آب‌جوش و یک چای کیسه‌ای چقدر تمام می‌شود که قیمت‌اش 7000 تومان است؟!
پسر: من می‌خواستم باهات درباره موضوع مهمی صحبت کنم. حتمن در این چند‌سال با نظر فلسفی من درباره ازدواج آشنا شدی. البته من بیشتر درباره ازدواج نظر شوپنهاور رو قبول دارم تا نظر کانت رو...
دختر: بله. به نظر من هم تئوری‌های شناختی شوپنهاور...
(تلفن پسر زنگ می‌زند. روی گوشی نوشته شده Grand Khaale)
پسر: الو سلام...
خاله بزرگه: الو؟؟؟ این حرفا رو ول کنید. آخرش چند سکه؟!

دیدگاه‌های دیگران

ن
ناشناس |
مخالف 0 - 0 موافق
اولا خیلی بیمزه بود... ثانیا آخرین بازمانده از دوران نوروزوئیک یعنی مادربزرگ یعنی چی؟ چه ادبیاتیه؟ طنز نویسی یعنی این؟ ثالثا تیکه 88 خوب بود.

تعداد بازدید :  327