[شهروند] اخیراً متن تقریظ رهبر انقلاب بر کتابی منتشر شد که از عنوانش پیدا بود کتابی خواندنی و قابل تأمل است؛ کتابی با عنوان «مجید بربری». این کتاب، روایتی جذاب و خواندنی از حر زمانه ما، جوان دهه هفتادی، شهید مدافع حرم مجید قربانخانی است. مجید، جوانی دهه هفتادی است متولد یافتآباد تهران. بخش اول کتاب هم به همین بخش از زندگیاش اختصاص دارد؛ یعنی از زمان تولد تا اداره قهوهخانه. در واقع در این بخش شیطنتها و درگیریهایی روایت میشود که مجید دائم با آنها سروکار داشته. از خالکوبیهای روی دستش و نزاعهای روزانه گرفته تا دعواها و کشمکشهایی که این نوع آدمها را گرفتار میکند. افتخار مجید در این دوره از زندگی همینهاست و اینکه آمار قلیانهای قهوهخانهاش از همه قهوهخانهها بیشتر است! هرچند مرامهایی هم داشت که او را از مابقی متمایز میکرد؛ هر روز غروب یکی دو ساعت به نانوایی داییاش که نان بربری میپخت میرفت، به او کمک میکرد و به نیازمندان نان رایگان میداد. هزینه را هم از جیب خودش میپرداخت. به همین دلیل هم معروف شده بود به «مجید بربری». اما در بخش دوم کتاب، با مجیدی دیگر مواجه میشویم؛ مردی که عنایتی به او میشود، به سفری زیارتی میرود و ناگهان زندگیاش در مسیری دیگر میافتد و میشود مدافع حرم. رهبر انقلاب درباره کتاب خاطرات این شهید نوشتهاند: «اینجا فطرتی پاک را، دلی روشن را، دستی خدمتگزار به ضعیفان را میبینیم که رشتهای از انوار خورشید حسینی، آنها را در خط نورانی جهاد و شهادت، به کار میاندازد و دارنده آنها را به اوج میرساند. مجید قربانخانی مصداق آیه فَمَن یُرد الله ان یهدیه یشرح صدره للإسلام است. او لایق این عروج بوده و دل با صفا و روح با مرام او ظرفیت آن را داشته است.. گوارایش باد و الحقنا الله به انشاءالله.» به مناسبت انتشار متن تقریظ این کتاب، بخشهایی از آن را به روایت پدر شهید، برایتان انتخاب کردهایم که میخوانید.
من و مادرش را به اسم کوچک صدا میزد!
لحن حرف زدن مجید، داشمشتی بود من و مادرش را به اسم کوچک صدا میزد! به من میگفت «آقا افضل»، مادرش را هم «مریم خانم» صدا میزد. من هم به او میگفتم «داداش مجید»! از بین داییهایش هم فقط به ۲ نفرشان دایی میگفت و سه تای دیگر را به اسم کوچک صدا میکرد. ترس در وجود مجید جای نداشت اما به حرف بزرگترها گوش میداد. با وجودی که از پسر عموهایش هم کوچکتر بود، همه از او حساب میبردند. با اینکه درآمد بالایی داشت، هر روز صبح میگفت: «آقا افضل، پول بنزین من رو کنار بذار!» بعد با وانت به بازار آهنفروشها که من در آنجا یک حجره داشتم میآمد، آهنها را بار میزد و برای مشتریها میبرد. میگفت پول آقا مجید باید حلال باشد؛ پول گرفتن از پدر حلال است. جمعهها هم به عشق حضرت علی (ع) از افرادی که به قهوهخانه میآمدند پول نمیگرفت. بسیار دست و دلباز بود، اگر نیازمندی را میدید، هرچه داشت به او میبخشید. فکر هم نمیکرد شاید یک ساعت بعد خودش به آن پول نیاز پیدا کند. تکهکلامش این بود: «خدا بزرگ است، میرساند.»
از آلمان به کربلا...
قرار بود برای کار برود آلمان تا پول پارو کند. یک روز به من زنگ زد و گفت: «آقا افضل میخوام برم آلمان کار کنم.» گفتم: «برای چی میخوای بری اونجا؟ اصلاً زبونشونو نمیفهمی که! میخوای بری چی کار کنی؟ اونها اصلاً مسلمون نیستن. میخوای بری کار کنی؟ مگه تو کم پول درمیآری از اون قهوهخونه؟ همین الان دوتا ماشین و یه موتور داری!» گفت: «پس میگی چی کار کنم؟» گفتم: «دوست داری بری سفر، گره از کارت وا بشه؟ خُب برو کربلا» مجید گفت: «کربلا؟! شوخی میکنی؟ امام حسین که منو راه نمیده. بار من خیلی سنگینتر از این حرفاست.» گفتم: «داداش مجید! تو برو در خونه امام حسین، یه غلط کردم بگو، ارباب قبول میکنه ازت.» گفت: «بابا من اصلاً پاسپورت ندارم. تا دو روز دیگم که بیشتر نمیشه رفت.» گفتم: «اگه امام حسین بخواد تو میری. «نه» نیار!» باشهای گفت و قطع کرد. نمیدانستم «باشه»اش چقدر جدی است.
از امام حسین (ع) خواستم آدمم کند!
دو شب بعد، فقط ۸ روز به اربعین مانده بود که ساعت ۱۱ شب سراسیمه به خانه آمد و گفت: «اومدم وسایلم رو جمع کنم؛ ساک من کجاس؟ بچهها پایین منتظرن. دیر شده.» صدای آهنگ و بگوبخند دوستانش از کوچه به گوش میرسید. گفتم: «کجا ایشالا؟» آستیش را بالا زد و خالکوبی بازویش به چشم آمد: «داریم میریم کربلا!» میدانستم اولین باری است کربلا میرود، اما روحم خبر نداشت آخرین بارش هم هست. از کربلا که برگشت، داداش مجید همیشگی نبود. کم حرف میزد و غروری که فیل را زمین میزد، از بین رفته بود. فامیل دورش جمع شده بودند و هر کس از یک دری حرف میزد. به مجید پیله کردند که: «رفتی بینالحرمین چی خواستی از امام حسین؟» دیگری گفت: «راستشو بگو کلک؛ رفتی اونجا زن خواستی؟» یکی دیگر پرید وسط حرفش: «نه بابا، زن چیه. حتماً خواسته امام حسین کلی پول بهش بده تا قهوهخونههای زنجیرهای راه بندازه.» مجید دهان باز کرد: «فقط خواستم آدمم کنه!» برق از سر همه پرید. کربلا رفتن داداش مجید برای همه عجیب بود؛ اما تک دعای این پسر پرآرزو و مغرور و رفیقباز دیگر برای آنها باورکردنی نبود.
یک هفته بعد کنار ما هستی...
آن روز گذشت و باز هم مجید قبلی برنگشت. تیپش عوض شده بود، نماز میخواند، دوستان قبلی را کمتر دوروبرش میدیدم. با جوانهای جدیدی نشستوبرخاست میکرد؛ مرتضی کریمی، جواد قربانی و... همانها هم پایش را به بسیج باز کردند و بعد از آن هم عشق حضرت زینب (س) را در دلش انداختند. مدتی بعد آمد و بیهوا گفت: «آقا افضل! میخوام برم سوریه.» چشمانم چهارتا شد. گفتم: «تو میخوای بری سوریه؟ برو بابا! تو اصلاً گروه خونت نمیخوره به این حرفها! تو موقع سربازی حتی طاقت نمیآوردی تو برف نگهبانی بدی! با دمپایی میرفتی وسط پادگان!» اما رفت! جدیجدی رفت. انگار امام حسین (ع) گروه خونیاش را هم عوض کرده بود. آخر مجید پارتیبروی ما، خواب حضرت زهرا (س) را دیده بود و خانم به او گفته بود: «اگر بیایی به سوریه، یک هفته بعدش کنار ما هستی.»
مجیدم فدای سر عمه سادات
یک هفته بعد رفتنش، ۲۱ دی سال ۹۴، داداش مجید ما به شهادت رسید. ۳ تا تیر ۲۳ به پهلویش میزنند، بعد غروب پیکرش را با ماشین به شهری میبرند و از درختی آویزانش میکنند. بدنش را گلولهباران میکنند و سرش را میبرند. خودم فیلمش را دیدم. بدنش را خرد میکنند و بعد پسرم را آتش میزنند. بههرحال مجید من رفت تا ما شبها آرام سرمان را روی بالش بگذاریم و با خیال راحت بخوابیم. مجیدم رفت تا یک تار مو از سر مردم کم نشود. هزار تا جوان مثل مجید من رفتند که دشمن به خاک این مملکت نیاید. اگر ۱۰ تا داداش مجید دیگر هم داشتم، همه را پیشکش حضرت زینب (س) میکردم. مجیدم فدای سر
عمه سادات.
10 هزار تومانش را هم گذاشت و رفت...
مجید قبل از رفتن به سوریه از دوستانش خداحافظی کرد. دوستانش گفته بودند:«تو را تا شاه عبدالعظیم حسنی (ع) هم راه نمیدهند، آنوقت میخواهی برای دفاع از حرم به سوریه بروی؟!» مجید گفته بود: «من دعوت شدهام، انشاالله میروم.» وقتی هم میخواست به سوریه برو،د فقط یک اسکناس ۱۰ هزار تومانی در جیب داشت. آن را هم روی کمد گذاشت و رفت. تا این حد از دنیا دل کنده بود. همزمان با مجید ۱۲ نفر دیگر از همرزمانش در یک عملیات در خانطومان به شهادت رسیدند و خبر شهادت آنها به خانوادههای آنها اعلام شد. پیکر ۲ نفر از شهدا چند روز بعد به وطن بازگشت. چون مجید تکپسر بود، به ما نگفتند او به شهادت رسیده. ما به محل اعزام مجید مراجعه کردیم و گفتیم اگر اتفاقی افتاده به ما بگویید. با وجود اینکه او به شهادت رسیده بود به ما گفتند: «در محاصره هستند و ما با پهباد برای آنها غذا می فرستیم.» خبر شهادت مرتضی کریمی، محمد آژنگ و مجید به همراه تصویر آنها از شبکه بیبیسی پخش شد و از این طریق بیشتر اقوام از شهادت پسرم باخبر شدند. اما اقوام به ما اجازه نمیدادند از خانه بیرون برویم که مبادا از موضوع مطلع شویم. هشت روز پس از شهادت مجید زمانی که به بهشت زهرا، بر سر مزار پدر و مادرم در یافتآباد رفتم، پسردایی من هم به آنجا آمد. سر خود را به درخت تکیه داد و گفت «آخ، مجیدم!» من آنجا متوجه شدم او به شهادت رسیده. ۲ روز بعد هم مادرش از موضوع باخبر شد.
کتابی که تحول آفرید
بسیاری از جوانان با خواندن خاطرات پسرم متحول شدهاند. دو هفته قبل به بهشت زهرا بر سر مزار مجید رفته بودم که دیدم بانویی بر سر مزار پسرم آمد. در حالی که اشک میریخت، عکس او را در آغوش گرفت و بر او بوسه زد گفت: «اخلاق من مثل مجید بود اما متحول شدم، دوست دارم مثل او شهید شوم. او در زندگی من بسیار تاثیر گذاشته. هر روز که از خواب بیدار میشوم با او صحبت میکنم و زمانی که از خانه بیرون میروم میگویم داداش مجید، هوای مرا داشته باش.» خدا به ما توفیق شهادت نداد اما بعد از بازگشت از جبهه خدا هدیهای به نام مجید به ما اعطا کرد که ۲۱ دیماه ۱۳۹۴ در دفاع از حرم به شهادت رسید.