شماره ۵۱۶ | ۱۳۹۳ چهارشنبه ۱۳ اسفند
صفحه را ببند
توقف

|  گابریل گارسیا مارکز|

دوشنبه ، گرم و بی باران آغاز شد. آئورلیو اسکووار دندانپزشک بدون مدرک، کسی که صبح خیلی زود بیدار می‌شد، دفتر کارش را ساعت شش باز کرد. چند دندان مصنوعی که هنوز در قالب بودند از کمد شیشه‌ای بیرون آورد. ابزارهای‌اش را روی میز گذاشت، آنطور که دیده می‌شد به ترتیب اندازه چیده شده بودند. پیراهن بی‌یقه راه راهی که روی گردن با دکمه‌ای طلایی بسته می‌شد به تن کرد. شلواراش با بند شلوار بالا کشیده شده بود. صاف و باریک بود، نگاهش کمتر به وضعیت موجود می‌خورد، مثل نگاه آدم‌های کر. وقتی همه چیز را روی میز چید، مته را به طرف صندلی دندانسازی کشید و نشست که دندان های مصنوعی را صیقل بدهد. به نظر نمی‌رسید به کاری که انجام می‌دهد فکر کند اما پیگیر کار می‌کرد. مته را با پا به حرکت درمی‌آورد. حتی وقتی به آن احتیاج نداشت.
بعد از ساعت هشت مدتی کار را متوقف کرد تا از پنجره به آسمان نگاه کند. دو کرکس سیاه افسرده دید که روی شیروانی خانه  بغلی زیر آفتاب خود را خشک می‌کردند. سر کارش برگشت. فکر کرد« تا ظهر دوباره بارون می‌گیره.» صدای تیز پسر یازده ساله‌اش تمرکز او را به هم ریخت.
برشی از کتاب «یکی از همین روزها»


تعداد بازدید :  229